حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

کادوهای حسنا

  این گل رو دوست بابا آورده این عروسک رو مامان بزرگ(مامان بابا) از مکه آورده واسش اینام طلاهات هستن! خاله حسودیش شد. النگو بزرگه رو خانم جون خریده انگشتر دوست بابا بقیه هم همکارای بابا مامان این گل رو خانم جون وقتی تازه بدنیا اومده بودی خریده بود واست این گل رو هم باباییت خریده   ...
23 شهريور 1392

حسنا چقدر از یک موز بلند تره!

شما چی فکر میکنین؟؟ من بلند ترم یا موز؟؟ حالا خاله جون نشونتون میده دیدین من بلند ترم چی فکر کردین هان!!! دیگه اینقدا هم کوتوله نیستم بذار بخورمش   ...
23 شهريور 1392

بچگی های بابایی حسنا

این عکس بابایی حسنا است. به نظر من که حسنا شبیه باباییش هست عکس بچگی های مامانیشم میذارم شما قضاوت کنین حسنا الان بیشتر شبیه کی هست ...
23 شهريور 1392

لباسای حسنا

                جزئیات در ادامه مطلب کادوی ،دختر خاله راحله کادوی دختر خاله راحله کادوی دختر خاله زهرا کادوی خاله فاطمه این لباسم خاله واست دوخته مامان بزرگ(مامان بابا) دوست مامان(کیمیا خانم) این لباس رو مامان واست دوخته اینم مامان جونی دوخته کادوی خاله فاطمه ا اینو مامان واست خریده این لباسم مامان روزای اول تولدت واست دوخته چون هوا خیلی گرم بود و تو کوچیک بودی و لباسات اندازت نبود کادوی همکار مامان   ...
23 شهريور 1392

حسنا در یک ماه و 23 روز

 سلام خاله جون امروز صبح با صدای قشنگ تو از خواب بیدار شدم. حوصله نداشتم بیدار شم که دیدم صدای خانم جون میاد که هی میگه حسنا حسنا! بعدم صدای گریه تو رو شندیم دوییدم اومدم نازت کردم. چون سرفه میکردی مامانیت برده بودت مرکز بهداشت که اونام گفتن سرما نخوردی. مامانتم گفت شاید حساسیت باشه. آدم هیچ وقت خسته نمیشه از بودن در کنار تو. دل منم همیشه واست تنگ میشه. دوست دارم همیشه ببینمت. بابابزرگ به مامانیت میگفت چرا حسنا رو کم میاری خونمون. دل بابابزرگم واست تنگ میشه. میای خونمون باهات دوست داره بازی کنه هی صدات میکنه. امروزم که اومدی تو رو پاهاش تکون داد.
20 شهريور 1392

حسنا در یک ماه و 22 روزگی

سلام عزیز خاله. یه روز بود ندیده بودمت. دلم واست یه ذره شده بود. امروز اومدم دیدنت. احساس کردم خوشکل تر شدی. تو خواب ناز بودی هی تکونت دادم تا بیدار شی. یکم باهات بازی کردم. احساس کردم سنگین تر شدی. چشم نخوری ایشالله. الان دیگه شل و ول نیستی. قبلا که بغلت میکردیم ادم فکر میکرد هر آن ممکنه له شی تو دستمون. اما الان دیگه استخونات محکم تر شده سرتم میتونی خوب نگه داری. امروز لباسی که دختر خاله راحله داده بهت رو میخواستیم تنت کنیم نمیدونی چه مصیبتی کشیدیم از دست تو.  به قول خانم جون به این جور بچه ها میگن خفتی! هوای امروز بارونی و سرد بود اما تو مثل اینکه از لباسای گرم خوشت نمیاد واسه چند دقیقه هم طاقت نداشتی تحمل کنی. لباس معمولی که تنت میک...
20 شهريور 1392

دارو خوردن حسنا

سلام گل خاله. اینجا که دلت درد میکرد مامان جونت داره بهت دارو میده. خیلی باهوشی میبینی تلخه. هی تف میکنی بیرون. اون سبزم که کنار گوشت رفته مامانتیت روزای اول که به دنیا اومده بودی. یه دعا نوشت و از خدا خواست که تو رو حفظ کنه و تا چند روز سنجاق زد به لباست. آخه همش استرس داشت تو یه چیزت بشه ...
19 شهريور 1392

اولین مسافرت حسنا

سلام خاله جون. مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمه جون ناهید و عمه رقیه و... اومده بودن مهمونی خونتون. دیروز عصر هم رفتیم شاهزاده ابراهیم و دیروز به عنوان اولین مسافرتت ثبت شد. تو که همش خواب بودی. اما حسابی بهت خوش گذشت. چون خیلی آروم بودی. از ماشین سواری هم خوشت اومده بود با یه خیال تخت خوابیده بودی و لبخند میزدی. اما مثل اینکه وقتی رسیدین خونه تا 5 صبح بیدار موندی و مامان بابا رو کلافه کردی و مجبور شدن باز تو رو ببرن ماشین سواری. اینم یه چند تا عکس از تو وقتی رفتی زیات شاهزاده ابراهیم ...
19 شهريور 1392