حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

پیاده روی های مامان و حسنا جونی به شرح تصویر

عشق مامان سلام عسلم این روزا هوا خوبه و شما و مامانی باهم دیگه میرین پیاده روی اینم عکسات : عکس مربوط به روز هفده فروردین با خاله رفتیم خونه ی عمه ی مامان تو با حنانه و مهنا بازی کردی باهم دیگه رفتیم خونه ی امیر مهدی و متاسفانه تو و امیر مهدی همش باهم دعوا گرفتین ...
19 فروردين 1394

دومین سفر نوروزی حسنا

سلام عزیز دل مامان و امسال عید هم تموم شد .البته فردا سیزده بدره و من شیفتم امروز می خواستیم بریم بیرون که بارون اومد.امسال عید کلی درگیری داشتیم آخه مراسم خاله خونه ی ما بود و من چقد که استرس داشتم . بالاخره  مراسم به خوبی و خوشی انجام شد و ما بعد از تمیز کردن خونه حرکت کردیم به سمت تهران و بعد هم با عمه اینا رفتیم قوچان. تو اونجا کلی شاد بودی و از شلوغی و با بچه ها بودن لذت می بردی .فقط وقتی میریم مسافرت مشکل بزرگت اینه که غذا کم می خوری و اذیت می کنی. تو راه تهران عقب ماشین مث یه اتاق درست کردیم و کلا جای من و تو اونجا بود.باهم بازی کردیم خوابیدیم و کلی خوش گذشت. تو قوچان یه روزو رفت...
13 فروردين 1394

اولین مهمونی سال 94

سلام حسنا ی مامان دیروز روز اول سال 94 ما ناهار خونه ی مامان آقا یاسر دعوت بودیم. کارگر ها  هم اومده بودن واسه ی نصب نرده های راه پله کارشون خیلی طول کشید و ما ساعت دو رسیدیم خشکبیجار .سفره ی ناهار پهن بود تو هم اونجا یه عروسک پیدا کردی و کلی خوشحال بودی و با بچه ها بازی می کردی.   صبح دیروز همینکه از خواب بیدار شدیم صبحونه خوردیم و من و تو باهم رفتیم خونه ی مادر جون ،بعدش رفتیم مسجد زیارت اهل قبور . بعدش رفتیم خونه ی بابابزرگ من.اشک تو چشم بابابزرگ  جمع شده بود .خیلی دلم براش سوخت خیری از این دنیا ندید.جای مامان بزرگم خالیه .چقد اون سالا که زنده بود دوست دا...
2 فروردين 1394

چادر برون خاله جونی

سلام عزیز مامان عشقم امروز چادر برون خاله جون بود .منم واست یه سارافون خوشگل دوختم تا توی مراسم بپوشی البته مادر جون هم بهم کمک کرد. امروز خیلی بهونه گیر شده بودی آخه باز داشتی دندون در می آوردی.همش می خواستی شیر بخوری و غذا نمی خوردی حتی موز هم نخوردی.توی مراسم با بچه ها بازی کردی و یکمم خوابیدی. ...
16 اسفند 1393

حسنا و مائده

شیرین مامان امروز با مادرجون رفتیم خونه ی دختر خاله افسانه . تو و مائده که الآن 4 سالشه البته دقیق نمی دونم بازی می کردین. مائده اولش همه ی اسباب بازی هاشو بهت داد ولی بعد همشونو قائم می کرد و می گفت تو خراب می کنی یه تاب کوچولو مخصوص عروسکا داشت که تو دلت می خواست سوارش بشی و اصرار می کردی که منو سوار کن هر چی بهت می گفتم کوچیکه حالیت نبود و سرتو می بردی توی تاب اصلن یه وضعی بود خیلی خنده دار بعدا باهم دکتر بازی کردیم و آخرشم با مائده و پارسا عکس گرفتیم. ...
25 بهمن 1393

توانایی های حسنا در ماه هفدهم

عسل مامان واضح تر حرف می زنه، با مامان موقع تاب بازی شعر می خونه، قائم موشک بازی می کنه،غذایی رو که دوست نداره میگه خوب نیست و اگه دوست داشته باشه میگه خومزه هست. راحت ازصندلی میره بالا و میره رو میز غذا خوری و صد البته که روز بروز بیشتر مامانیو  اذیت می کنه . حسنای مامان داره نماز می خونه این عکسو تو مراسم هفتم پسرداییم گرفتم کامین توی تصادف فوت کرد خدا رحمتش کنه. اینم حسنا خانم تو مراسم عروسی دوستم مریم اونشب کلی شلوغ کاری کردی ، رفتی روی سن و چون برات کفش نیاورده بودم با جوراب هی سر می خوردی و خوشت می اومد و کلی می خندیدی .سه بار افتادی ولی باز دلت نمی خواست بیای پایین.   ...
24 دی 1393

تولد مامان

ششم دی تولد مامان بود . ما شب قبلش خونه ی داداش آقا یاسر دعوت بودیم.همه بودن،پدر جون،مادر جون و خاله فاطمه و خانواده ی آقا یاسر. بابا هم یه کیک کوچولو گرفته بود که اونجا همگی دور هم یه تولد کوچولو هم بگیریم.تو هم قبل شام دسته گل به آب دادی و موقعی که منو خاله داشتیم با کیک تو اتاق عکس می گرفتیم سر رسیدی و از کیک خواستی ما هم خواستیم تو رو از کیک دور کنیم که با پات گوشه ی کیکو خراب کردی . اون شب خیلی خوش گذشت تو حسابی با نی نی ها بازی کردی بعد شام رفتی کیف خاله رو آوردی و گفتی خاله جون تیف آوردم و دوربینو درآوردی و گفتی عکس بگیر . ما کلی اون شب به کارت خندبدیم .   ...
12 دی 1393