حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

این چیه؟

سلام عزیز مامان . این روزا تو شدی حسنا ی کنجکاو و دوست داری اسم همه چیزو بدونی و دائم داری سوال می کنی این چیه در مورد هر چیزی چند بار می پرسی این چیه؟ یاد روزای کودکی خودم افتادم وقتی دختر خاله زهرا خیلی کوچک بود و اومده بود شمال و دائم انگشت اشاره می گرفت به طرف وسایل و می گفت این چیه.و تو الآن تو همون مرحله ای دوست داری همه چیو بشناسی . ...
5 اسفند 1393

حسنا خودش غذا می خوره

عزیز مامان امروز واسه اولین بار خودت مستقل یه بشقاب پلو خوردی . یه قاشق می خوردی و من و بابا تشویقت می کردیم . تو خوشحال می شدی و باز می خوردی . الآن قائمکی دارم تو اتاق این مطلبو می نویسم و تو داری دنبالم می گردی و بلند بلند می گی مامان سپیده کجایی بابا هم خوابیده قربونت بره مامان داری درو می کوبی .   ...
29 بهمن 1393

حسنا و شعر توپ

جوجوی مامان امروز داشتم برات شعر یه توپ دارم قلقلیه رو می خوندم دیدم تو با من تکرارش می کنی کلی خوشحال شدم و ازت فیلم گرفتم تا وقتی بزرگ شدی ببینی چجوری اولین بار با مامان شعر خوندی . ...
20 آذر 1393

حسنا جوجو و آشنایی با چاقو

گل ناز مامان   دیروز داشتی بازی می کردی که یه دفه دیدم گریه می کنی . به سرعت به طرفت اومدم دیدم دستتو گرفتی و میگی بوفه بوفه یه چاقو هم کنارت افتاده بود . فهمیدم با چاقو دسستتو بریدی بعد اون چاقو رو بطرفت می آوردم فرار میکردی . بلاخره فهمیدی چاقو خطرناکه و نباید بهش دست بزنی . ...
10 آذر 1393

خاله گفتن حسنا

سلام عزیز خاله چند روزیه خاله گفتن رو یاد گرفتی و راه به راه صدام میکنی. هر جا میری میگی: آله آله. البته منم خیلی ذوق میکنم که بالاخره تونستی صدام کنی.
5 شهريور 1393

حسنا و آشنایی با آقا گاوه

سلام عزیز خاله امروز آخرین روز ماه مهمانی خدا بود. ماهی که تو قدم گذاشتی تو زندگیمون و با شیرین کاریات زندگی رو شیرین تر کردی. امروز عصر مامانی سر کار بود و تو هم پیش من بودی. بعد از بازی کردن تو حیاط بهت وعده دَدَ دادم و با هم رفتیم زمین های کشاورزی رو ببینی. اینکارم به چند مناسبت بود اول اینکه نزدیک اذان بود و میخواستم زمان بگذره و از طرف دیگه فکر کردم کجا ببرمت که دیدم مامانی لباسی که خاله فاطمه بهت کادو داده بود رو تنت کرده بود و چون روش شکل گاو داشت و تو به شکلکای لباسات میگی نی نی؛ برا همین بردمت زمین های کشاورزی تا آقا گاوه رو از نزدیک ببینی. بین راه چند تا اردک دیدیم و با دست نشون دادی و گفتی: جوجو. بعد رسیدیم به جایی که آقا گاوا ...
6 مرداد 1393

حسنا بوس

حسنا جوجوی خاله روز به روز به توانایی هات اضافه میشه. چند روزه بوس کردن رو یاد گرفتی. مامانی تا بهت میگه حسنا بوس، لباتو غنچه میکنی و بوس میدی. امروز برا اولین بار وقتی مامان خواب بود یه هدیه شیرین بهش دادی و رفتی بوسش کردی!! مامانی خیلی خوشحال شد از این کارت، اما چند دقیقه بعدش پریدی رو سر مامانی و با النگوهات دماغ مامان رو زخم کردی و مامانی خیلی دردش گرفت و ناراحت شد!!!! خب هنوز دقایقی از شیرینی هدیه ات به مامانی نگذشته بود که تنبیهش کردی شیطون!! چند روزه که خاله فاطمه به خاطر بیماری بابابزرگ اومده رشت. خاله فاطمه دعوات میکنه و تو هم وقتی خاله رو میبینی مثل موش میشی. امشب خاله اومده بود خونمون و وقتی میخواستی شیطونی کنی بهت میگفت: حسنا ...
1 مرداد 1393

حسنا خودش میخوابه

سلام عزیز خاله جونی کم کم داری تو همه زمینه ها مستقل میشی.  امروز برای اولین بار وقتی خونمون بودی خودت خوابیدی و با تکوک دادنت رو پامون نخوابیدی! همیشه شیفت عصر مامانی که خونمون بودی حول و حوش ساعت 2 میخوابیدی . امروز بابایی میخواست بیاد دنبالت و من و مادرجون و پدرجون هم خوابمون میومد و تو هم طبق معمول شیطونی میکردی. مادرجون چند بار با صدای بلند گفت الله اکبر. تو هم از الله اکبر گفتن میترسی و هر وقت که میگیم الله اکبر سر جات میشینی و اخم میکنی. امروز وقتی مادرجون میگفت: الله اکبر تو میدوییدی و میومدی پیشم و سرت رو رو بالش میذاشتی و میخوابیدی. اولش چشات باز بود و تکون نمیخوردی و بعد چند دقیقه بعد باز مادرجونو نگاه میکردی. مادرجون که...
31 تير 1393

حسنا و اولین شب قدر

سلام خاله جونی امشب اولین شب قدر بود که با کاروان محله رفتیم زیارتگاه آستانه و مراسم شب قدر اونجا بود. البته افطار اونجا بودیم و مراسم تا سحر طول میکشید و ما چون راهمون دور بود نتونستیم زیاد بمونیم. مامانی  اولین بار بود که با کاروان تو رو میاورد سفر. دفعه پیش که ما بردیمت تعریف کردیم که زیادم با حسنا سخت نیست این طور شد که مامانی که امروز تعطیل بود با ما اومد و تو رو آورد. تو ماشین که خوابیدی قبل افطار کمی رفتیم بازار و خیلی لج میگرفتی و میخواستی راه بری. ما هم کفشتو جا گذاشته بودیم. مامانی یه دمپایی بنفش برات خرید. تو بازار توپ دیدی و هی میگفتی توپ توپ. مامان هی میگفت حسنا خونه توپ داری. لج کردی و مامان یه توپ برات خرید که همو...
26 تير 1393