حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا و اولین شب قدر

سلام خاله جونی امشب اولین شب قدر بود که با کاروان محله رفتیم زیارتگاه آستانه و مراسم شب قدر اونجا بود. البته افطار اونجا بودیم و مراسم تا سحر طول میکشید و ما چون راهمون دور بود نتونستیم زیاد بمونیم. مامانی  اولین بار بود که با کاروان تو رو میاورد سفر. دفعه پیش که ما بردیمت تعریف کردیم که زیادم با حسنا سخت نیست این طور شد که مامانی که امروز تعطیل بود با ما اومد و تو رو آورد. تو ماشین که خوابیدی قبل افطار کمی رفتیم بازار و خیلی لج میگرفتی و میخواستی راه بری. ما هم کفشتو جا گذاشته بودیم. مامانی یه دمپایی بنفش برات خرید. تو بازار توپ دیدی و هی میگفتی توپ توپ. مامان هی میگفت حسنا خونه توپ داری. لج کردی و مامان یه توپ برات خرید که همو...
26 تير 1393

حسنا و پارک

خاله جونی امشب بعد افطار مامانی حوصلش سر رفته بود. واسه این به بابا گفت ما رو ببره پارک. چون مامانی امروز تعطیل بود و تو هم به قول خودت دَ دَ نرفته بودی. همین که سوار ماشین شدی ذوق کردی و میگفتی: دَ دَ. بابایی من و تو مامانی رو رسوند پارک و خودش رفت تا به کاراش برسه. زمین بازی پارک، تاب جدید نصب کرده بودن. مامانی دیروز گفته بود که چرا همه پارکا تابای قدیمی رو برداشتن و فقط سرسره دارن. حسنا هم که میخواد سرسره بازی کنه میگه: تاب تاب. همین که زمین بازی رسیدیم دیدیم بچه ها تو صف تاب هستن. مامانی هم تو صف موند و تو تاب خوردی! بعدش هم سرسره بازی کردی. مامانی از خونه آلوچه و سیب آورده بود و رفتیم رو سبزه ها نشستیم تا میوه بخوریم. بیشتر از ما تو عجل...
21 تير 1393

حسنا و دیدار با همکارای مامانی

امشب با همکارای مامانی پارک بانوان رفتین. مادرجون یه لباس خوشمل توپ توپی واست دوخت. همکارای مامانی برای اولین بار دیدنت و به مامانی گفتن واست اسفند دود کنه تا چشم نخوری. موقع افطار غذا دیده بودی مثل پیشی میو میو میکردی. همکار مامانی اداتو در میاورد. قبلا میگفتی نم نم نم. اما دیشب بجای نم نم میگفتی: میو میو. تا مامانی میخواست خودش یه لقمه بخوره میگفتی میو میو. یعنی به من بده. بعدش مامانی بردت سرسره بازی و خوشت اومد. آخر سر که منتظر بابایی بودین تا بیاد دنبالتون هی میگفتی: بـــــــــــــــابــــــــــــا بـــــــــــیا!!!!!!!. جدیدا کافیه تا یه کلمه بشنوی اونو ده بار پشت سر هم تکرار میکنی. به مامانی میگفتم حسنا باید تو مسابقه شرکت کنه. مثلا دی...
17 تير 1393

حسنا و دریا

امروز با حسنا جونی رفتیم دریا. چند باری قبلا هم رفته بودی دریا اما اون موقع زیاد درک نمیکردی. مادر جون پدرجون بردنت تو آب و حسابی آب بازی کردی و هی میگفتی:آبــــــــــــــ آب. بعدش هم به راحتی از آب دریا دل نمیکندی. مثل همیشه بهت وعده ماما دادیم و گفتی: ماما و حواست پرت شد. بعد هم اومدی و یه سیب دستت گرفتی و دندون میزدی و تند تند میخوردی. مامانی بعدش بردت بازار کاسپین. یه توپ واست خرید و تو طول مدتی که تو بازار بودیم همش توپ دستت بود و میگفتی: توپ، توپ،توپ. این روزا تقلید کردنت خیلی پیشرفت کرده. همینکه یه واژه ای رو میگیم بعدش تکرار میکنی. هر چی باشه حسنای باهوش خودمونی. حسنا و آب بازی با مادرجون حسنا بعد از آب بازی در ح...
7 تير 1393
1