مسموم شدن حسنا
سلام گل مامان
جمعه غروب با مادر جون و خاله جونی رفتیم بازار.خیلی شلوغ بود تو هم طبق معمول بادکنک می خواستی و همش بهونه می گرفتی باتنک مامان باتنک
آنشب تا ساعت یازده بیرون بودیم و خرید کردیم . توهم حسابی خسته شده بودی بعد که منتظر بابا بودیم تا بیاد دنبالمون من رفتم یه مقدار پیراشکی لقمه ای خریدم تو سه تا خوردی اما مث اینکه بهت نساخت ،اونشب اصلا خوب نخوابیدی و تا صبح بیدار بودی و جیغ می زدی و منم هزار بار به خودم لعنت فرستادم که بهت پیراشکی دادم. روز بعد نزدیک غروب حالت بهتر شد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی