حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا و سفری دوباره به قوچان

بعد از چند ماه دوری از خانواده ی بابا دوباره وقتش رسیده که بریم به وطن بابا.قراره صبح حرکت کنیم تو الآن تو خواب نازی منم وسایلا رو جمع و جور کردم  برا تو راه هم یکم غذا درست کردم.امیدوارم سفر خوبی داشته باشیم و شما هم خیلی اذیت نی و اذیت نکنی. امروز باهم رفتیم فروشگاه و کلی هله هوله خریدیم و تو خیلی ذوق کردی قربونت بره مامانی. کماکان در حال آموزش شما برا ترک پوشک ولی گاهی باز از دستم در میره.اما شما بهتر شدی و مفهوم دستشویی رو درک می کنی.
8 مهر 1394

سومین تابستان حسنا

سلام عسل مامان سومین تابستان هم با تو گذشت .در اولین تابستان که بی قرار دل درد های شبانه بودی و من هم باتو بی قرار تو اومده بودی و همه چیز رنگ دیگری گرفته بود هنوز حس روزهای اول با تو بودن یادمه چقد قشنگ و در عین حال دلهره آور بود چقد ترس داشتم از اینکه نکنه اتفاقی برات بیفته.از عطسه هات می ترسیدم از شیر بالا آوردنت گریه می کردم و چه غریب بودی برام مامانی وو واقعا جا داره بگم مامانم تو چقد ایثار کردی واسه بزرگ شدن ما. مامان امشب دلم خیلی گرفته تو رو دارم و باید بگم که دیگه نباید غصه ای داشته باشم ولی غمگینم تابستان دوم حسنا تازه براه افتاده بود یادش بخیر دخملم یادش بخیر.و اما تابستان سوم.که من خیلی فرصت نکردم بنویسم تو دخملی مامان شیرین ...
6 مهر 1394

حسنا از دید خاله بعد مدتها

سلام خاله جونی فدای حسنا کوچولو بشه. یه روزایی ثبت خاطراتت شده بود برام یکی از اولویتای برنامه روزانم و کیف میکردم از عکس گرفتن و مشاهده تغییرات لحظه ایت. رشدت برام خیلی خیلی شیرین بود. هر روز صبح به عشق مشاهده تغییرات تو وجودت از خواب بلند میشدم. حسنا جون به مرز دو سالگی نزدیک میشه. هر چند خیلی کوچیکی اما کارات باعث میشه که خیلی بزرگ تر به نظر برسی و انتظارات بزرگ تر از سنت ازت داشته باشیم. چند روزیه میری مهد. مامان اولش خیلی بی تابی می کرد که مجبوره ببردت اونجا. من هم چند روزی نبودم و تو مسافرت همش به یادت بودم که داری چیکار میکنی. وقتی میدونستم مهدی بیشتر از قبل دلتنگت میشدم. این روزا بیشتر از قبل کارایی میکنی که میخوای نشون بدی استقلا...
15 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام عزیز خاله یه مدت میشه که خاطراتت رو ثبت نکردم. البته این وقفه من باعث شده که مامان برا اینکه وبلاگت راکد نمونه دست به کار شه و خودش وبلاگت رو بروز کنه. امشب مامانی رفت خونه آقاجون. آقاجون رو خیلی بامزه صدا میکنی. میگی: آجاجون. قبلا که آقاجون حالش خوب بود و میتونست راه بره خیلی ازش میترسیدی و هر موقع میدیدیش گریه میکردی. اما حالا دیگه اینطور نیستی. هر پیرمردی رو هم میبینی میگی: آجاجونه. امشب منم اومدم خونه آقاجون اما تو خواب بودی. آقاجون هم مثل همیشه تو رختخواب بود. حالش بهتر شده اما نمیتونه راه بره. از نی نی ها و ادمهای مسن خیلی خوشم میاد. بیشتر از همه دلم میسوزه. آدمها هر چقدر سنشون میره بالا کم کم مثل بچه ها میشن. آقاجون کم کم داره حا...
14 آبان 1393

بدون عنوان

حسنای ملوس مامان سلام گل نازم  این روزا یاد گرفتی وقتی ازت سوال میپرسم بگی آره وقتی من و بابا رو می بینی میدوئی به طرف ما وقتی سر کارم همش یاد تو و شیرین کاریات می افتم و دلم برات تنگ می شه ناراحتم که همش نمی تونم کنارت باشم  مخصوصا که تو هنوز شیر مادر می خوری چند روز دیگه باید بریم مرکز بهداشت خدا کنه وزنت خوب باشه ...
24 مهر 1393

بدون عنوان

سلام عزیز خاله. چند وقتی میشه خاطراتت رو ثبت نکردم. دامنه ی لغاتت این روزا وسیع تر شده  و شلوغ کاریاتم بیشتر شده. خلاصه اینکه فقط موقعی که خواب هستی مامانی آسایش داره و تا بیدار میشی باید باهات مشغول باشه. یه هفته ای رفته بودین خونه مامان بزرگ بابا بزرگ که شش ماهی میشد ندیده بودیشون. مامانی گفت اونجام خیلی شیطونی کردی. اومدی خونه باز عمو و عمه صدا میکردی. مادر جون پدرجونم که دو هفته ای میشه یاد گرفتی صدا کنی و هی راه به راه صداشون میکنی. میگی: ماترجون. پترجون. امشب یه کلیپ تلویزیون پخش میکرد و تو هر تصویری میدی اسم یه نفرو میگفتی. به یه نفر میگفتی: دایی. یه نفر ماتر جون. یه نفر پترجون. میان سال پترجون بود. اگه خیلی پیر بود میگفتی: آجاجا...
19 مهر 1393