روز دوم عید برا دیدن خونواده بابایی و بابا بزرگ مامان بزرگ و... راهی قوچان شدیم که بین راه خونه دوست مامانی موندیم(گرگان). دختر دوست مامانی که حالا خانومی شده بود واسه خودش اسمش آندیا بود و واست همبازی خوبی بود. برات داستان می خوند، بهت غذا می داد. قاشق سوپتو می گرفت دستش و میگفت کیش کیش قطار داره میاد و تو دهنت رو باز میکردی و غذا میخوردی. مامانی آندیا که فکر میکرد تو بزرگتر باشی برات اسمالتیز کنار گذاشته بود. البته تو هم کم نمیاوری و هر چی دستت برسه دوست داری بخوری. مخصوصا اینکه رنگارنگ باشه. عکس اول که کنار سفره هفت سین مامانی آندیا هستی داری تخم مرغ تزئین شده شون رو میخوری! اندیا کلی کتاب داستان داشت و تو هم که کلا کتاب دوست داری...