حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا کار می کنه

عسلم امروز وقتی دیدی دارم لباسا رو تا می کنم تا بزارم تو کمد تو گفتی بده منم درست بکنم و بعد اومدی لباسا رو گرفتی و مچاله کردی و گفتی درست کردم . منم گفتم نه مامانی اونطوری که تا نمی کنن بهت یاد دادم تو هم سریع یاد گرفتی وتاشون کردی و الآن کنارم نشستی و داری لباسا تو تا می کنی کلی خوشت اومده مامانی قربون اون دستای کوچیکت بره.بعدش گفتی تمدو باز تن یعنی کمدو باز کن بزارم توش. ...
17 بهمن 1393

حسنا و بازی های جدید

بازی این روزای حسنا ی مامان ، نوشتن رو تخته ی جادوییه. کلی خوشش میاد وقتی می نویسه و پاک می کنه. یه بازی دیگه ی حسنا بازی با لوگو های خونه سازیه، البته چون نمی تونی خوب جا بزنی و خیلی سفته عصبانی میشی و میگی ننی شه  ننی شه و میگی مامان تو درست کن. کلا خیلی تنها بازی نمی کنی و همش یکی باید کنارت باشه .   حسنا اردک پلاستیکی رو بر می داره و می خونه : جوجو اومد آب بخوره افتاد تو حوضک مامانی هر وقت بخوام ازت عکس بگیرم باید تو رو رو بلندی بنشونم تا تکون نخوری  و گرنه که اصلا نمی شه ازت عکس گرفت. به قرص علاقه ی خاصی داری و خدا نکنه که ببینی حتما باید بهت بدم و توه...
7 بهمن 1393

حسنا و بازی با ظروف مسافرتی

گل مامان این روزا یکی از بازیهایی که خیلی دوس داری بازی با سرویس مسافرتیه تا حواسم نیست میری بدو بدو از تو کابینت درشون  میاری و میگی مامان باز یعنی درشو باز کن بعد چند دقیقه باهاشون بازی می کنی همونطور ولو می کنی منم حق ندارم جمع کنم تا تو بخوابی. اینم عکسات: ...
30 آذر 1393

حسنا وتاب جدید

قشنگ مامان سلام دیروز با بابا رفتیم تا بعد مدتها واست تاب بخریم،  تو توی ماشین بی تابی کردی و شیر خوردی و خوابیدی. ماهم واست تاب خریدیم و برگشتیم .تابو گذاشتم توی پذیرایی و خرسی که بابا برات خریده بود و روش نشوندم و منتظر موندم تا تو بیدار شی . وقتی بیدار شدی با اخم از اتاق بیرون اومدی با دیدن تاب خندیدی منم ازت فیلم گرفتم . همون موقع پدرجون اومد ازت پرسیدم حسنا کی تابو خریده گفتی :پدرجون و کلی اون شب تاب بازی کردی و اینم عکسات: ...
30 آذر 1393

حسنا و بازی

سلام عزیز خاله. حالت امروز بهتر بود و ورجه وورجه کردنت مثل قبل شده بود. امشب دلمون هوای پارک کرده بود برا همین با دایی اینا رفتیم یه پارکی که جدید تو رشت افتتاح شده بود. فعلا وسایل بازی برا کودک نداشت اون پارک و فقط چند تا وسایل ورزشی بود. مادرجون یکی از وسایل ورزشی ها نشوندت و چون پاهات تکون میخورد هی میگفتی تاب تاب. دیدیم خیلی دلت تاب میخواد برا همین رفتیم یه پارک نزدیک تر که تاب سرسره داشت. یه نی نی سوار تاب شده بود و پشتش نوبت موندی و بعد نوبتت شد و مامانی تاب تاب داد. دیگه رو تاب خوابت برده بود و مامان میخواست پیادت کنه که نی نی بعدی سوار شه اما خیلی جیغ و داد زدی. مامان باز بهت داد اما بعد چند دقیقه که باز میخواست پیادت کنه شروع ک...
27 مرداد 1393

حشره شناسی

جدیدا علاقه زیادی به حشرات و موجودات ریزی که حرکت میکنن نشون میدی. برا همین عصرها که میریم حیاط تا بازی کنی با حشرات هم آشنا میشی. دیروز عصر با مورچههای داخل باغچه بازی کردی و بهشون میگفتی. موجه. با حشرات دیگه مثل زنبورٰ پروانهٰ سنجاقک و ... هم آشنا شدی
20 مرداد 1393

شعر خوندن برای حسنا

عزیز خاله وقتایی که خونمونی زمان زیادی رو صرف تاب تاب بازی میگذرونی و من برات شعر میخونم و تو گوش میدی. امروز  هر چی شعر بلد بودم برات خوندم و ازت میخواستم تکرار کنی اما تو ساکت بودی. بهت گفتم حسنا دلت نمیخواد حرف بزنی گفتی: نــــــــه و خندیدی! امروز فهمیدیم که چقدر کم شعر حفظم. برا همین تصمیم گرفتم هم خودم شعر یاد بگیرم و برات تکرار کنم که بعد تو هم با کلمات آشنا شی و بتونی زودتر حرف بزنی. این مطلب رو از اینترنت سرچ کردم جالبه. ********** تاب تاب عباسي، خدا منو نندازي ... پيش از آن كه يك بازي باشد، يك آيين است ... آييني براي نزديكي تو به خداوند ... خودت مي داني كه هر بار مي خواهي با آفريدگارت حرفي بزني، نا خودآگ...
3 مرداد 1393

تاب تاب عباسی

از بس گفتی: تاب تاب که پدر جون امروز تو حیاط یه تاب خوشمل درست کرد برات. همین که طناب رو آورد بیرون و میخواست اندازه بگیره ببینه چقدر طناب لازم داره، توی باهوش فهمیدی که قصدش چیه و هی میگفتی: تاب تاب. اولش میترسیدی و تا سوار تاب میشدی میپریدی تو بغلمون اما آخر شبی که منتظر مامانی بودیم تا بیاد، یکم پدر جون تابت داد و تو هی میگفتی: تاب تاب. پدر جون واست شعر تاب تاب عباسی رو خوند. هر وقت سوار تاب میشم و این شعر و میخونم یاد خاطرات قدیم می افتم. یادش بخیر وقتی کوچیک بودیم،مکان بازیمون معمولاً باغ بابا بزرگ بود، یه روز بابا بزرگ همه نوه هاش رو خوشحال کرد و رو هر کدوم از درختا یه طناب انداخت و هر درخت واسه یکی از نوه ها شد اون روز ...
23 تير 1393