حسنا دختر خوب
سلام خاله جونی! دیروز برای دومین بار من و مامانی رفتیم بازار و تو پیش پدر جون مادرجون تنها موندی و باز از آزمایش مامانی سربلند بیرون اومدی. داشتیم میرفتیم مامانی گفت: خوبه ما داریم میریم حسنا اصلا بی تابی نمیکنه. آخه با پدرجون خیلی جور هستی و دوستش داری. حتی وقتایی که تو بغل پدرجونی پیش ما هم نمیای. چون پدرجون همش باهات بازی میکنه و تو هم یه نفرو میخوای که دائم سرگرمت کنه. اما دیروز که برگشتیم، پدرجون خیلی خسته بود و از سر و صورتش عرق میریخت. بهش گفتم بابا یه چند روز حسنا رو نگه داری، همه چربیات آب میشه. ما هم برای جایزه از بازار واست کلی اسباب بازی های خوشگل خریدیم و وقتی بهت دادیم کلی ذوق کردی و نمیدونستی با کدومشون بازی کنی. یه موبایل اسباب بازی هم برات خریدیم که دیگه هی موبایل ما رو بر نداری. اما مامانی میگفت نمیدونم چرا و چطور حسنا هر موبایلی میبینه از دور هم میفهمه و سریع چار دست و پا میره پیشش. گفت: شاید واقعاً اشعه موبایل بچه ها رو جذب خودش میکنه و ما هم بعد از این فرضیه مامان موبایل واقعی و موبایل اسباب بازی رو نگه داشتیم جلوت که ببینیم کدومو بر میداری که با اشتیاق باز موبایل واقعی رو برداشتی!