حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

واکسن دو ماهگی حسنا

سلام خاله جون. امروز صبح مامانت برد مرکز بهداشت واکسن دو ماهگی رو زدن بهت. خیلی گریه کردی. بعدش تو رو آورد خونمون بغض داشتی. ادم دلش واست میسوخت. بعدم که از بس جیغ زدی مامانی زود برد تو رو خونه تا بهت استامینوفن و کمپرس سرد بزنه به جای واکسنت. منم با مامانی اومدم خونتون. تا حالا ندیده بودم اینطوری گریه کنی. ایندفعه دیگه گریه هات اشک هم داشت. اشکای مثل مرواریدت ریخته بود رو گونه هات دلم خیلی واست سوخت. یکم سرت رو رو دستم گذاشتم و تکونت دادم آروم شده بودی. اما باز که دوباره یاد دردت می افتادی گریه میکردی. فدات بشم الهی. حالا حالا ها از این واکسنا داری باید مقاوم باشی. راستی الان دیگه 4 و نیم کیلو وزنته خواهر زاده ریز میزم.   ...
28 شهريور 1392

ناز خوابیدن عروسک کوچولوی ما

عروسک کوچولوی ما چه ناز خوابیده خوب ببین آخه ناز خوابیدنت رو. انگاری خیلی بهت خوش میگذره ها. تو خوابم که واسه خودت میخندی. تو بیداری که برامون نمیخندی. باید موقع خواب تماشات کنیم ببینیم کی میخندی. انگاری فرشته هایی که عالم رویا هستن بلندن چطور بخندوننت. اشکال نداره ما هم راضی هستیم. ...
25 شهريور 1392

اولین پیاده روی حسنا در محله

سلام خاله جون هیچ میدونی از موقعی که به دنیا اومدی برنامه پیاده روی منو با مامانی بهم زدی حالا نمیخوام روت منت بذارما. اما قبل از اینکه بیای من و مامانی تقریبا هر روز غروب میرفتیم تو محله پیاده روی. وقتی مامانی تو رو حامله بود هم کلی چرخ زدیم. البته فکر کنم تو هم خیلی از این کار خوشت میاد. چون الان وقتی تو بغل میکنن و راه میرن واسه خودت کیف میکنی. مثلا موقع هایی که گریه میکنی. بابایی تو رو تو دستاش میگیره و راه میره میگه حسنا خوشش میاد. لابد از اون موقع عادت کردی دیگه. یادم باشه به مامانی بگم که حسنا دلش پیاده روی میخواد. روزای اول که رسم چله بود مامانی نمیبردت بیرون اما یه روز که دیگه خیلی کلافه شده بود گفت بریم یه چند دقیقه راه بریم خ...
25 شهريور 1392

اولین بیماری حسنا

 سلام مامانی این اولین باره که دارم واست مینویسم آخه از بس این روزها منو مشغول کردی دیگه وقت نمیکنم کارای دیگه انجام بدم . حتی گاهی وقتا نمیتونم غذام درست کنم بابات خوراک شامش شیر شده منم که هر چی دستم برسه میخورم. الانم خاله داره تایپ میکنه. تو هم تو بغل خانم جونی. البته موقعهایی که نیستی همش دلواپسم که داری چیکار میکنی. دیروز اولین باری بود که مریض شدی. خیلی دلمون واست میسوخت. آب بینیت راه افتاده بودی و عطسه و سرفه میکردی. امروز پدرجون اومد لپاتو ناز داد تو خندیدی و صدای آ ا در اوردی. وقتی پدرجون از کنارت میرفت تو نگاش کردی و رفتنش رو دنبال کردی. امروز برای اولین بار تو رو تنها پیش خاله گذاشتم و رفتم مراسم سالگرد شوهر عمه خودم. تو...
25 شهريور 1392

عروسکای مامانی واسه حسنا میشه

سلام خاله جون. مامانیت خیلی عروسک دوست داره حالا تو واسش یه عروسک خیلی خوشکلی که همه کارایی ها رو داره اخه مامانیت وقتی کوچیک بود دوست داشت یه عروسک داشته باشه که بخنده گریه کنه دست و پاهاشو تکون بده و ...  بعضی وقتا نگات میکنه و میگه چقدر حسنا شبیه عروسکه. روزهای اول که باورش نمیشد که تو دختر گلشی وقتی بهت نگاه میکرد همش میخندید و کلی ذوق میکرد. اینا عروسکای مامانی هستن که سمت چپی رو خودش خریده و دو تایی سمت راست رو خاله براش کادو خریده بود. حالا اینا هدیه های تو شدن چون با بودنت بزرگترین هدیه رو بهش دادی. حالا همه داشته های مامانی واسه تو هست.   ...
24 شهريور 1392

کم کم مشخص میشه حسنا چه شکلیه

چیه دعوا دارین؟! دنبال غذام سلام خاله جون. این یه مدت هر روز که از خواب بیدار میشم به شوق دیدن تو بود. هر روزم شاهد بزرگ شدنت بودم. قبل از اینکه به دنیا بیای شاهد رشد گل ها بودم و رشد هر روزه اون ها واسم خیلی جالب بود. اون یه مدت هر روز که بلند میشم، اول از همه میرفتم به باغچه سر میزدم که ببینم گل هام چه تغییری کردن. الان رشد تو هم برام فوق العاده جالب و شیرینه. درست مثل گل ها. امیدوارم مثل گل باشی و عمر گل رو نداشته باشی عزیز دلم.   ...
24 شهريور 1392

آینده حسنا

دارم به آیندم نگاه میکنم یه چیزی بدین من بخولم   وای چه هوا گرمه فوت میکنم خنک شه   ...
23 شهريور 1392