شکوفه ی 5ماهه مامان
حسنای قشنگم گذشت و گذشت تو پنج ماهه شدی و قدم به روزهای ماه ششم گذاشتی و من منتظرم که تو ملوس مامان بتونی چهار دست و پا راه بری.
توی ماه پنجم تو تونستی از پشت به شکم برگردی و آروم آروم سر تو بالا نگه داری آخه اول که به شکم بر میگشتی سرت پایین بود اما روزهای آخر ماه پنجم کاملاً سر تو بالا نگه می داشتی و فقط وقتی میخواستی تلاش کنی پاها تو به جلو بکشی سر تو پایین می ذاشتی، تازه بعضی وقتا هم به زبون خودت با ما حرف می زدی و می گفتی آ، اُ، پ و برای حرف زدن لباتو به هم می چسبوندی.
هر روز صبح که با صدای تو از خواب بیدار میشم و تو رو کنارم می بینم حس شیرینی همه وجودمو فرا میگیره.
تو که اومدی دنیام به شکل دیگست. دیگه مثل گذشته همه چی تکراری نیست آخه هر روز به شگفتی داری و به نشانه از اینکه خدایی هست که تو رو به من داد که از داشتن و بودنت به خودم به عنوان یه زن ببالم.
پارسال این موقع تازه فهمیدم که قراره سه نفره بشیم و چه روزهای دلهره آوری، آخه نانازم هنوز جاش سفت نشده بود و من احتمال سقط داشتم. شب یلدای پارسال با دلهره و ترس از دست دادن تو به پایان رسید و شب یلدای امسال در کنار حسنای 5ماهه فرا رسید.
جمعه ساعت9
29/9/92