حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

مهمونای مامانی: آش رشته

1392/10/5 23:51
نویسنده : خاله
796 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خاله جونی امروز کلی مهمون داشتین. خاله بمانی و دختراش: دختر خاله راحله و جمیله و پسراشون امیر مهدی و مبین. عروس خاله: نیروه و دختر بامزش،نورا

خاله صغری و عروسش و دخترش شیوا

عمه و دختر عمه راحله و دخترش رها

مامانی امروز آش رشته درست کرده بود واسه مهمونا که به اتفاق هم نوش جان کردیم شمام که همچنان فرنی میخوری و موقع فرنی خوردن خیلی بامزه میشی و قاشق اول تموم نشده دهنتو باز میکنی و منتظر بعدی میشی. امروز زیاد اذیتمون نکردی چون مهمونا اکثرا نگهت میداشتن. مخصوصا دختر خاله جمیله و عروس خاله نیره که همش تو رو تو ننو تکون میداد و خوب خوابیدی.

این روزا مامانی واست شعر خرگوش من چه نازه/گوشاش چقدر درازه/مثل بخاری گرمه/هم خوشکله هم نرمه/دستاشو پیش میاره/به روی هم میذاره/میخوره برگ کاهو/میپره مثل آهو ..... رو میخونه .

میبینی منم یه شعر جدید یاد گرفتم از بس مامانی واست خوند تازه خانم جونم حفظ کرد. اخه از بس با توجه و علاقه نگامون میکنی که آدم کیف میکنه و دوست داره همه شعرا رو یاد بگیره که تو ساکت شی. دیشب هم موقع خواب لج میگرفتی که مامانی واست قصه خوند تو هم با دقت بهش نگاه کردی و خوابت برد اولش داشت داستان حسنی نگو بلا بگو رو میگفت واست که تا نصف شعرش رو حفظ بود منم گفت بابا داستان بچگی های خودمونو بگو.......

اخه ما بچه بودیم مامان بزرگمون و بابا (بابا بزرگت) همش داستان کدو رو واسمون تعریف میکرد و ما خوابمون میگرفت. و هر شب باز مشتاق بودیم که داستان تکراری رو باز بشنویم . مامانی هم دیشب این داستان تکراری رو واست گفت. داستان زنی که بچه دار نمیشد و وقتی رفته بود سر باغ کدوی بزرگی که کنارش کدوی کوچکی داشت رو دید و به خدا گفت خدایا این کدو بچه داره چرا به منم مثل کدو بچه نمیدی و خدا بعد سالها به اون زن یه بچه داد مثل کدو............

داستان البته ادامه دارد و سر فرصت کامل مینویسم. این داستان بچگی های ما هست. از صحنه صحنش خاطره داریم و یاد خونه مامان بزرگمون(پله آبجی) می افتیم و بچگیامون.....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

علی کوچولو(پسر سما)
24 آذر 92 11:16
سلام. منم غذا می خورم تموم لب و لوچه هام و لباسام رو فرنی و سوپ و ... می کنم. آخه دوس دارم هم غذا رو بخورم و هم با اون بازی کنم. سوپ هم بخور خوشمزه اس. راستی حسنا جون من الان چهار دست و پا میرم.
علی کوچولو(پسر سما)
24 آذر 92 11:18
سلام . منم که غذا می خورم همینجوری میشم. من لباسامو هم کثیف می کنم. سوپ هم بخور. خوشمزه اس./ راستی حسنا جون من الان چهار دست و پا میرم
خاله
پاسخ
سلام عزیزم خب شما بزرگتر از حسنا هستی حسنا فعلا باید همون فرنی رو بخوره سوپ واسش زوده. کم کم باید با مزه غذاها آشنا شه. اما الان که به غذا خوردن افتاده میبینه داریم غذا میخوریم هی میخواد ازمون بگیره. حسنام الان به پشت بر میگرده و تلاش میکنه که تکون بده خودشو.