حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

اولین مسافرت بدون مامان بابا

1393/4/13 15:21
نویسنده : خاله
352 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خاله جونی، دیشب مامانی سر کار بود و بابایی هم کار داشت همین مسئله زمینه ای رو فراهم کرد که تو اولین مسافرت رو تنهایی با ما تجربه کنی. دیروز کاروان محلمون افی به قصد امام زاده هاشم حرکت میکرد که من و مادر جون هم میخواستیم بریم. اولش میخواستم رو رو خونه نگه دارم و نرم با مادر جون اما بعد با موافقت بابا مامان ، تو رو هم بردیم و راهی شدیم. سفر خوبی بود و از تنهایی در اومدمبا وجود توی شیطون. قبل رفتن یه کم حیاط خونه چرخیدیم و با گلها بازی کردی و نشوندمت تو صندلی.

این روزا هر وقت یه جا میشینی و تکون میخوری برا خودت میگی: تاب تاب. چند تا عکس ازت گرفتم و رفتیم پیش خونه عمه مامانی. تا ماشین بیاد. اونجا رها(دخترِ دختر عمه راحله) اومد و کلی باهاش بازی کردی. رها با دهنش صدا در میاورد و تو ازش تقلید میکردی. رها همبازی خوبی هست برات. ماشین که اومد نشستیم سر جامون و تو بغلم تکونت دادم و خوابت برد. قبلش کلی با دستات میزدی به شیشه و صدا در میاوردی. بعد یه ساعت رسیدیم امامزاده هاشم. بردمت زیارت.


ضریح رو میگرفتی و توش رو نگاه میکردی. بعدم با هم رفتیم گلزار شهدا. بعد بردمت مغازه های عروسک فروشی کنار حرم. عروسک ها رو با تعجب نگاه میکردی و هی میگفتی: نی نی ! نی نی! اون همه نی نی کنار هم ندیده بودی. مغازه سوپر مارکت کناریش بردمت و ملچ ملوچ کردی و گفتی: ماما. بعدم مثل همیشه گفتی: نم نم نم نم. ترجمش اینه که گشنمه. یه بیسکوییت مادر برات خریدم و هنوز بازش نکرده بودم که میخواستی با پوست بخوریش. برات بازش کردم و همینطور نم نم کنان رفتیم پیش کاروان و مادرجون. سفره افطار پهن بود و منتظر اذان بودن. بعد اذان افطار خوردیم و تو هم موقع غذا خوردن حسابی شنگول میشی از دیدن غذا. مادر جون بهت شامی و نون داد و یه کم چای. بعد رفتی سفره همسایه و خانمه بهت نون داد. حسابی برای خودت دوست پیدا کرده بودی. آخر شبی بارون بارید و رعد برق میزد. تو رو زیر چادر نگه داشتم تا خیس نشی اما فکر میکردی دارم باهات بازی میکنم. تا چادر رو میذاشتم رو سرت. چادر و کنار میزدی و میگفتی: دا!

بارون به صورتت میخورد و میگفتی: آب آب. مراسم دعای کمیل تو حرم بود. رفتیم حرم کنار مادر جون و دعا خوندیم.

مثل همیشه عاشق مهر بودی و مهرا رو میزدی به دهنت. البته مثل ماههای پیش به شدت مهر رو نمیخوردی. الان چون تو مرحله تقلید هستی. مثل ما مهر رو میذاری جلوت و سجده مکنی و بعد میگی: آاک( ترجمش میشه: الله اکبر). مفاتیج جلوم بود و داشتم دعای کمیل میخوندم اما هی ورق میزدی کتاب رو. دیگه از ترس اینکه کتاب رو پاره کنی، کتاب رو بستم. کنارم یه خانم که یه نی نی کوچولو مثل تو داشت نشسته بود ازم پرسید چند ماهه هستی: گفتم 28 این ماه میره تو یک سال. دخترش سیزده ماهه بود اما خیلی ریز میزه تر بود ازت. گفتم حسنام تازه چند ماهه جون گرفته. اون خانومه هم مثل باباییت تو مرکز بهداشت کار میکرد، گفت: وای وای چند روز دیگه واکسن داره. تو حرم بهمون نذری دادن و نون رو برداشتی و خوردی و حسابی ریختی رو فرش تا تمیز کردم یه نذری دیگه آوردن و میوه بود لج کردی و سیب رو گرفتی: تند تند سیب رو خوردی. بعد که حسابی خوردنت تموم شد دیدم آروم قرار نداری رفتیم بیرون حرم و دیدم حالا که حسنا نه خوابش میاد و نه گشنشه پس مشکل دیگش در اومد. بردمت دستشویی و پوشکتو عوض کردم بعد که سبک شدی باز رو فرم اومدی. آخر شب ماشین اومد دنبالمون. اولش تو ماشین کلی گریه کردی و خانوما هر کدوم یه راه حل ارائه میدادن. اما بعدش که تکونت دادم و شیر خشک دادیم بهت خوابت برد و کل راهو خواب بودی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

zizi
16 تیر 93 13:19
lopesho bokholam
خاله
پاسخ
بفرما نوش جونت زی زی جون
پارسا(مامانش)
19 تیر 93 12:32
چقدر شیرین شده دلم میخواد حسابی بغلش کنم البته اگه ازون جیغهای معروفشو نکشه
خاله
پاسخ
پارسا جون بیا دیگه!!!!! بیا منم میخوام بغلت کنم. البته قبلا خونه آقاجون بغلت کردم و تو چپ چپ بهم نگاه کردی! دیگه زیاد جیغ نمیزنم هر سری جیغ زدن یادم میره امیر مهدی میاد خونمون باز بهم یاد میده!