حسنا سه ماهه شد
سلام خاله جونی امروز دقیقا سه ماهه شدی. از جشنم که خبری نبود روزشمار وبلاگت بهم یادآوری کرد که سه ماهه هستی. بعد دانشگاه اومدم خونتون و تو داشتی با مانی بازی میکردی. مامانی تو رو رو زمین گذاشته بود و نازت میداد توهم بازی میکردی و کلی ذوق میکردی. حالا دیگه اون موجود عجیب غزیب نیستی واسم اخه روزای اول که به دنیا اومده بودی همش نگات میکردم خندم میگرفت همش میگفتم یعنی این همون موجودیه که تو شکم مامانیش بود و هی تکون تکون میخورد. بعضی وقتا به مامانیت میگفتم: واقعا آدمه اونم میگفت: یعنی چی پس چیه! هی میگفتیم: جلل الخالق. قدرت خدا رو!!!! همه اعضای بدنت برامون جالب بود دستای کوچولوت، چشات که به زور بازشون میکردی. دهنت که همش باز بود و در انتظار غذا بودی! اما الان که دیگه سه ماهه شدی کم کم باورمون شده که تو هم از مایی و داری بزرگ میشی و بهمون میرسی. مخصوصا الان که بهمون توجه میکنی و نگامون میکنی. وقتی انگشمو میذارم تو دستت مشت میکنی و هی میخوای بلند شی. دست و پاهاتو تکون میدی و بازی میکنی. انگاری تو هم به این دنیا عادت کردی و باورت شده متعلق به این دنیایی. روزای اول همش واست سشوار روشن میکردیو از صداش لذت میبردی. آخه از سایت خونده بودیم که صدای سشوار برات شبیه صدای رحم مامانیته برا همین برای نوزادانی که تازه به دنیا اومدن آرامش بخشه اما حالا دیگه اون عکس العمل قبلی رو نداری واست عادی شده. الان اما به آدمای تلویزیون با دقت نگاه میکنی ما هم میگیم حسنا مثل مامانیش فیلم دوست داره. بزرگ شدی با مامانی فیلم تماشا میکنی. مامانیتم میگه از این به بعد باید منم بشینم با حسنا عمو پورنگ ببینم و شخصیتای کارتونی رو از بر شم. الان زمان بیداریت طولانی تر شده و ما هم به طریقی سرگرمت میکنیم. البته مامانی چون فعلا تو مرخصیه همش باهات سرگرمه. حالا دیگه عادتاتو مامانی از بر شده مثلا موقعی که خیلی بد عنق میشی و حوصله بازی نداری میگه حسنا دیگه خوابش میاد بعد که رو پامون تکونت میدیم میبینیم چشات داره خمار میشه. میگیم آره واسه همینه که حوصله نداره . بعد یه چرت کوچولو میزنی بعد دوباره که بلند شدی باز میخوای بازی کنی.