حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا در یک ماه و 22 روزگی

سلام عزیز خاله. یه روز بود ندیده بودمت. دلم واست یه ذره شده بود. امروز اومدم دیدنت. احساس کردم خوشکل تر شدی. تو خواب ناز بودی هی تکونت دادم تا بیدار شی. یکم باهات بازی کردم. احساس کردم سنگین تر شدی. چشم نخوری ایشالله. الان دیگه شل و ول نیستی. قبلا که بغلت میکردیم ادم فکر میکرد هر آن ممکنه له شی تو دستمون. اما الان دیگه استخونات محکم تر شده سرتم میتونی خوب نگه داری. امروز لباسی که دختر خاله راحله داده بهت رو میخواستیم تنت کنیم نمیدونی چه مصیبتی کشیدیم از دست تو.  به قول خانم جون به این جور بچه ها میگن خفتی! هوای امروز بارونی و سرد بود اما تو مثل اینکه از لباسای گرم خوشت نمیاد واسه چند دقیقه هم طاقت نداشتی تحمل کنی. لباس معمولی که تنت میک...
20 شهريور 1392

دارو خوردن حسنا

سلام گل خاله. اینجا که دلت درد میکرد مامان جونت داره بهت دارو میده. خیلی باهوشی میبینی تلخه. هی تف میکنی بیرون. اون سبزم که کنار گوشت رفته مامانتیت روزای اول که به دنیا اومده بودی. یه دعا نوشت و از خدا خواست که تو رو حفظ کنه و تا چند روز سنجاق زد به لباست. آخه همش استرس داشت تو یه چیزت بشه ...
19 شهريور 1392

اولین مسافرت حسنا

سلام خاله جون. مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمه جون ناهید و عمه رقیه و... اومده بودن مهمونی خونتون. دیروز عصر هم رفتیم شاهزاده ابراهیم و دیروز به عنوان اولین مسافرتت ثبت شد. تو که همش خواب بودی. اما حسابی بهت خوش گذشت. چون خیلی آروم بودی. از ماشین سواری هم خوشت اومده بود با یه خیال تخت خوابیده بودی و لبخند میزدی. اما مثل اینکه وقتی رسیدین خونه تا 5 صبح بیدار موندی و مامان بابا رو کلافه کردی و مجبور شدن باز تو رو ببرن ماشین سواری. اینم یه چند تا عکس از تو وقتی رفتی زیات شاهزاده ابراهیم ...
19 شهريور 1392

روز مره های حسنا

سلام خاله جون امروز مامانی و بابایی بردنت مرکز بهداشت. الان 4 کیلو شدی. قبلنا که گریه میکردی تو رو تو هوا نگه میداشتیم خوب کیف میکردی. اما الان دیگه سنگین شدی دیگه ترجیح میدیم کمتر به اون روش آرومت کنیم. امروز مامانیت تو رو برد خونه آقاجون(بابا بزرگ مامانی) مهمونی. خوب خوابیدی بعدم بلند شدی طبق معمول شلوغ کاری کردی و مامانیت از صدای گریه هایت تک تک دلیلاشو میفهمید و رفع میکرد. بعدشم دیگه آوردت خونه ما. اینجام یکم آواز خوندی! چیکار کنیم دیگه اینم آواز خوندن تو هست دیگه. این هفته خیلی بیشتر بیدار میموندی. آخه میدونی ما عادت کرده بودیم که تو رو همش تو خواب ببینیم. اما الان که بیدار میشی دوست داری بازی کنی و وقتی میخوابونیمت خیلی زود بیدار میشی ...
19 شهريور 1392

حسنا در روزهای اول تولد

به به مثلا اینجا تعجب کردی!! این عکس برای روز دوم تولدته     اینم پاهای کوچولوته که تو بیمارستان اسمتو نوشته بودن عوضی نشدی! آخه یه حموم اینقدر کولی بازی داشت! حسابی ما رو ترسونده بودیا اینجا نازت کردم خوشت اومد داری میخندی ...
19 شهريور 1392

حسنا در روزهای اول تولدش

  اینجا با عروسکای خاله عکس یادگاری گرفتی ببین چقدر کوچولویی تو گشنته ما در فکر عکس گرفتنیم خب معلومه نتیجشم اینطور میشه! چهار روز بیشتر از تولدت نگذشته ببین چه ژستی گرفتی خوابیدی اینم یه نوع دیگه از ژستای خوابیدنت ...
19 شهريور 1392

غم های کوچیک حسنا

  سلام خاله جون. وقتی به صورت معصومت نگاه میکنم همه غم ها یادم میره. وقتی گریه میکنی دنبال دلیل گریت می گردیم دلیلش از 4 تا مسئله فراتر نمیره. یا میخوای آروغ بزنی و دلت درد میکنه. یا جاتو خیس کردی، یا گرسنته، یا خسته ای و خوابت میاد و... ای کاش همه آدم ها این طور بودن. به عبارتی گریه زبان تو هست وقتی کوچیکی. گریه آدم بزرگا دیگه این دلیلای کوچیک تو رو نداره. حل درداشونم به آسونی ساکت کردن تو نیست. لذت ببر از کودکیت عزیزم. وقتی بهت نگاه میکنم و تو بهم زل میزنی رو خیلی دوست دارم. همش میگم یعنی منو میبینی. یعنی این نگاه رو به خاطر داری. همش میگم حسنا بزرگ شد کی میشه! چه شخصیتی داره. شخصیت مستقلش چطوریه! آیا ما در آینده عاملی میشیم برا بار...
18 شهريور 1392

روز دختر با حسنا جون

سلام خاله جون. روزت مبارک. امروز تو تقویم زندگیمون یه روز مشترک واسه من و تو است. همزبون من امروز تویی. هر چند خیلی کوچولویی. ولی با نگاهات کلی حرف میزنی باهام. از این به بعد هر ساله بابا مامانتم این روز رو به یمن اومدن تو باید جشن میگیرن. چون دختر گلی مثل تو دارن و به شیرینی زندگیشون اضافه شده. روز دختر امسال یک ماه و 19 روزته ...
16 شهريور 1392