حسنا در یک ماه و 22 روزگی
سلام عزیز خاله. یه روز بود ندیده بودمت. دلم واست یه ذره شده بود. امروز اومدم دیدنت. احساس کردم خوشکل تر شدی. تو خواب ناز بودی هی تکونت دادم تا بیدار شی. یکم باهات بازی کردم. احساس کردم سنگین تر شدی. چشم نخوری ایشالله. الان دیگه شل و ول نیستی. قبلا که بغلت میکردیم ادم فکر میکرد هر آن ممکنه له شی تو دستمون. اما الان دیگه استخونات محکم تر شده سرتم میتونی خوب نگه داری. امروز لباسی که دختر خاله راحله داده بهت رو میخواستیم تنت کنیم نمیدونی چه مصیبتی کشیدیم از دست تو. به قول خانم جون به این جور بچه ها میگن خفتی! هوای امروز بارونی و سرد بود اما تو مثل اینکه از لباسای گرم خوشت نمیاد واسه چند دقیقه هم طاقت نداشتی تحمل کنی. لباس معمولی که تنت میکنیم آروم میمونی اما تو اون مدل لباسا راحت نیستی. کلاه رو گذاشتیم سرت خیلی بامزه شده بودی اما مگه گذاشتی یکم از قیافه بامزت به فیض برسیم! هی میگفتی اه اه آخر سرم تا کلاه رو از سرت برداشتیم دیدیم آره مشکل از همین کلاه بودی که داشتی خونه رو میذاشتی رو سرت. آخه هر عکسی ازت میگیرم با لباس خونت هست. نمیذاری عکسای خوشکل ازت بگیرم. امروز یه چند باری سرفه کردی. مامانیت استرس داشت که نکنه سرما خورده باشی. ایشالله همیشه سالم و تندرست باشی خوشکلم
میدونستم خوابت میاد اما میخواستم تو رو با چشای باز ببینم
فدای این نگاهت بشم چشاتو درشت کردی
خود زنی نکن خاله بیا منو بزن بیدارت کردم به زور
آفرین اذان بگو
چته خاله ترسیدی
چرا حالا چشاتو ریز کردی
باز گشنت شد خاله جون!
باز که خمیازه میکشی خواب آلو
خاله جون سیر نمیشه از عکس گرفتن. تو دیگه داره حوصلت سر میره