حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا در این روزها

سلام عزیز خاله این روزا بیشتر خونه ما هستی و شدی عضوی از خونه ما و موقع هایی که نیستی دلمون برات تنگ میشه. هر چند وقتایی هم که هستی گاهی اوقات کلافه میشیم. آخه انرژیمون که به اندازه تو نیست. این روزا اسمتو "دار واچوک" گذاشتیم. همون کسی که از دیوار راست بالا میره. همش دوست داری یه تکیه گاه پیدا کنی و بلند شی. پاهاتم نمیتونی کامل زمین بذاری. رو نوک انگشتای پات میمونی و حتی به ناخن پات هم آسیب رسونی. عاشق همین سه پله اتاقم هستی. و موقع هایی که تو هال بازی میکنی سریع  میدویی و میای کنار پله. چند روز پیش پشتی گذاشته بودیم کنار پله که نتونی رد شی. اما همین دو روزه یاد گرفتی که دور بزنی پشتی رو و حتی از پشتی بالا میری. میتونی از پله ها با...
7 ارديبهشت 1393

خانه گردی حسنا

خاله جونی این روزا تند و تند همه قسمتای خونه سیر و سلوک میکنی. مامانی هم مجبور شده که سرامیک رو بپوشونه تا تو یه وقت سرت نخوره به سرامیک. البته باز یه قسمتایی خالیه. ...
26 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام حسنا جونی. این روزا لبخندت شیرین تر شده چون 2تا از دندونای پایین  در اومدن و تو هم همش دوست داری سمت اشیاء بری و دندون بگیری. امروز مامان بزرگ و بابابزرگ از خونتون رفتن. اخه چند روزی بود مهمون خونه شما بودن و حسابی بهت خوش گذشت که بعد مدتها دیدیشون. خونتون هم از سوت و کوری در اومده بود. مامانی امروز میگفت که دلش واسه مامان بزرگ بابابزرگ تنگ شده. آخه این چند روز حسابی خونتون شلوغ شده بود و ما هم بیشتر وقتا مییومدیم خونتون. مامانی میگفت باز مهمونام رفتن و تنها شدم! البته یه چند روز دیگه تو هم فکر کنم اولین مسافرت طولانیت رو باید بری. حسنا تو این روزا: خیلی سریع چهار دست و پا راه میره. کافیه از دور گوشی،کنترل، کاغذ،اشیاء براق بب...
22 اسفند 1392

دوره تکاملی حسنا در7ماهگی

حسنا خانم این روزا دست راستش رو تکون میده. آخه ماههای قبل مرتب دست چپ رو به زمین میکوبوند و ما از شدت فعالیت دست چپش فکر میکردیم که در آینده دست چپی میشه اما این روزا دیگه دست چپ رو تکون نمیده و مدام دست راست رو میکوبونه رو زمین و فرضیمون غلط از آب در اومد و حالا این فعالیتاش رو به پای دوره تکاملیش گذاشتیم. عاشق بازی کردنه و مدام یه نیروی تمام وقت میخواد که باهاش بازی کنه. وقتی میاد خونمون همش با پدرجون بازی میکنه و سر و صرت پدرجون خیس عرق میشه. قبلا وقتی یه تیکه نون بهش میدادیم باهاش بازی میکرد و نمیتونست بخوره اما حالا در عرض یه دقیقه نصفش میکنه و دیگه میترسیم که نون بدیم دستش. وقتی هم که ما رو در حالا غذا خوردن میبینه آروم و قرار ند...
19 بهمن 1392

4ماه و 10 روز

سلام خاله جونی مامانی دیگه رسما واست دفتر خاطرات تهیه کرده و میخواد خاطراتت رو خودش ثبت کنه. از این به بعد کار خاله هم راحت تر میشه. البته من همچنان به عنوان همکار افتخاری مامانی در خدمت شما هستم. مامانی امروز گفت دوربین رو بده بهم تا از حرکت جدید حسنا فیلم بگیرم اولش کلی خندیدم گفتم مگه حسنا کاراته کار میکنه و ... اما واسه خنده گفتم منظور مامانی رو میدونستم. مامانی گفتش که به پشت برمیگردی میخواست از این توانایی جالبت فیلم بگیره. آخه ثبتش تو این روزا ارزش داره بعد چند روز دیگه این عادی میشه یه توانایی جالب دیگه بهمون نشون میدی.  تو همین صحبتا بودیم که دیدیم داری حرکت قشنگه رو میری که یهو مامانی گفت زود زود دوربین رو بیار!...
8 آذر 1392

سه ماه و شش روزگی

سلام خاله جونی الان دقیقا سه ماه و شش روز از تولدت گذشته و دقیقا سه ماه و شش روز با اومدنت به زندگیمون به شیرینی زندگیمون اضافه کردی. بیشتر از همه البته مامانیت خوشحاله. برنامه پیاده رویمونم که کنسل شده چون تو حسابی مامانی رو مشغول کردی و خسته میشه و باهات حرف میزنه و نازت میده. امروز باز مهمون داشتین دوست بابا و خانمش. دیشب ما عروسی بودیم اونجا نی نی دختر دایی زهرا که یک ماهش بود و دیدم خیلی آروم بود با صدای موسیقی واسه خودش آروم یه جا خیره میشد یاد یه ماهگی تو افتادم که وقتی صدای موسیقی رو میشنیدی خیلی آرومت میکرد. اما الان بیشتر از همه دوست داری باهات حرف بزنیم و بازی کنیم. خاله فاطمه هم دیروز از تهران اومده بود. باهات بازی میکرد البته با...
3 آبان 1392

حسنا در این روزها،دوماه و 28 روز

  صورت مامانی رو تشخیص میدی و خوب نگاش میکنی البته ما رو هم نگاه میکنی. اما وقتی مامانی رو میبنی عکس العملت تغییر میکنه و بیشتر ناز میکنی واسش وقتی باهات حرف میزنیم با دقت نگامون میکنی. این روزا وقتی دستمون رو میذاریم تو دستت دستاتو محکم مشت میکنی و از جات بلند میشی و میشینی بعدشم تلاش میکنی که رو پاهات بمونی. این شده یکی از بازیات ماشالله خیلی هم تلاش میکنی. الان وقتی باهات بازی میکنیم برامون خوب میخندی. واسمون حرفم میزنی البته با زبون خودت. قاقا آآ. ما هم قانعیم. عاشق نشستنی و این که تو بغلمون به طرف روبرو نگهت داریم و قدم بزنیم و تو همه اطرافت رو ببینی. ...
25 مهر 1392