حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا در شب تولد خاله

خاله جونی فدای خنده هات بشه. مخصوصا که مثل خودم تیر ماهی هستی و وجه اشتراکمون از روز تولدت مشخص شد. خاله جونی قربون راه رفتنت بشه. امروز کل هال رو راه میرفتی و خوب گشت و گذار میکردی. مثل همیشه عاشق آشپزخونه بودی و تا ازت غافل میشدیم میرفتی سراغ سطل برنج و میریختی پایین و یا کابینت رو باز میکردی و وسایلاشو میرختی زمین. جا نونی رو بر میداشتی و توش مینشتی و میگفتی تاپ تاپ. امروز رفتی بالای میز و از اونجا میخواستی وسایلای رو طاقچه رو برداری که گفتیم ای وای حسنا حالا دیگه چه کارها که نمیکنه. پدرجون امروز کفشتو تو پات کرد و تو حیاط قدم زدی. عاشق کفشت هستی که بهش میگی: پـــــــا ،پــــــــــــا. بعد که خسته میشدی مینشستی رو سنگ نقلیا و باهاشون بازی...
10 تير 1393

حسنا با دیدن عکس خودش ذوق میکنه و میگه نی نی

شیطون بلا امشب خونمون بودی. اولش که بابا اومده بود دنبالت تا دیدی من اتاق کامپیوترم مثل برق از پله ها اومدی بالا و وقتی عکست رو تو صفحه دسکتاپ دیدی ذوق کردی و گفتی نی نی! نی نی. بابایی میخواست تو رو ببره خونتون. کامپیوترو خاموش نکردم و بردمت پایین اما گریه میکردی و میگفتی نی نی. بعد بابایی گذاشتت زمین. تند تند از پله ها بالا رفتی و با دست کامپیوترو به بابایی و پدر جون مادر جون نشون دادی و هی میگفتی: نی نی. نی نی. بابا اینا کلی خندیدن واسه این عکس العملت. بابا که میخواستت ببردت خونه گریه میکردی و نمیرفتی و هی میگفتی: نی نی. دیگه به توصیکردم و بهت نشون دادم که نی نی نیست. بهت گفتم نی نی رو هاپو خورد. بعدش گفتی: هاپ هاپ و باهامون بای بای کردی و...
5 تير 1393

حسنا میتونه راه بره

سلام عزیز دل خاله. هر موقع که نیستی خونمون دلمون برات یه ذره شده و دلمون برای شیطونیات تنگ میشه. البته از قدیم گفتن دوری و دوستی. چون هر موقع میاد از بس شیطونی میکنی که حسابی کلافه میشیم دیگه این روزا از کنجکاوی دوست داری از دیوار راست هم بالا بری! امروز تونستی 4قدم خودت تنهایی راه بری و ما برای کسب کردن این توانایی برات دست زدیم. دو شب پیش هم دو قدمی راه رفته بودی و بابا مامان حسابی ذوق کرده بودن. اما امشب خونه ما بودی که پدر جون حسنا داره ته تی میکنه مامانی حسنا نگاش کن! این روزا رفته رفته کلمات جدیدی به فرهنگ لغتت اضافه میشه. امروز مثلا برای اولین بار تونستی اسم بابایی رو بگی. اخه ما هر موقع میخواستیم تو بترسی و یکم ازمون...
23 خرداد 1393

حسنا تنبیه میشه

موقعی که خونمون میای اینقد ورجه وورجه میکنی و اینور اونور میری و شیطونی میکنی که گاهی اوقات دوست داریم یه جا بذاریمت که تکون نخوری. وسط دو مبل یه جای کوچیک داره که وقتی تو رو توش میذاریم نمیتونی تکون بخوری. قیافت اون موقعا دیدنی میشه. مثل مظلوما نگامون میکنی. البته چون میترسیدم که اونجام کار دست خودت بدی سریع میاریمت بیرون. ...
13 خرداد 1393

حسنا این روزها

سلام جوجوی خاله امشب خونه ما بودی و بابایی اومد دنبالت. تو هم تند تند بای بای میکردی باهامون. این روزا انگشت اشارتو میگیری سمت در و هی دوست داری بری دَدَ. تلاش زیادی میکنی که راه بری. وقتی دستاتو میگیریم که راه بری خودت هی میگی ته تی ته تی. وقتی بهت میگیم بریم مَ مَ بخوریم. دهنتو صدا میدی. از حرکت لولایی در خوشت میاد. تا در رو میبینی میدویی سمتش و در رو باز و بسته میکنی. چند روز پیش روز پدر رفتیم پیش بابابزرگ(بابای مامان جون). تا دیدی بابابزرگ رو بغض کردی. هر موقع بابابزرگ رو میبینی کلی بغض میکنی.   ...
1 خرداد 1393

بدون عنوان

از نمایشگاه کتاب یهcd آهنگای شاد کودکانه برات گرفتم. امشب که آهنگا رو گوش میکردی تا شروع میکرد به خوندن، تند تند دست میزدی و خودتو تکون می دادی. بعدش که میخواستم از اتاق بیارمت بیرون لج میکردی و گریه  و  هی میگفتی نه نه نه! یعنی باز بریم تو اتاق آهنگ گوش کنم. همین که پات میرسید به اتاق باز شروع به دست زدن میکردی. یکی از آهنگایی که امشب گوش کردی و ذوق کردی و واسه منم خاطره انگیز بود اهویی دارم خوشگله بود. آهویی دارم خوشگله فرار کرده ز دستم دوریش برام مشکله کاشکی اونو می بستم ای خدا چی کار کنم آهو مو پیدا کنم ای خدا چی کار کنم آهو مو پیدا کنم وای چکنم وای چکنم کجا اونو پیدا کنم کاشکی اونو می بستم کاشکی اونو ...
19 ارديبهشت 1393

حسنا و کتاب

سلام خاله جونی دیروز نمایشگاه کتاب بودم و برات چند تا کتاب داستان و شعر خریدم. بچه های زیادی با مامان باباهاشون اومده بودن تو غرفه ی کودکان. ایشالله سالهای بعد تو هم با مامان بابا میری. امروز که مامانی سرکار بود برات چند تا کتاب شعر رو خوندم و تو با آهنگ شعر دست دسی میکردی. البته خیلی تلاش میکردی که کتاب رو از دستم بگیری و بخوریش! عصر هم تو رو نشوندم رو رورنک و تو حیاط دور زدیم و بعدش به گلها آب دادم و به تو یه گل سرخ دادم که ساکت بمونی گل رو پر پر کردی بعدشم که طبق معمول فکر کردی اینم خوردنیه و در حال خوردنش بودی که ازت گرفتم. این روزا وقتی بغلت میکنیم بی تابی میکنی و میخوای بیای پایین و خودت راه بری. دوست داری غذاتم خودت بخوری. خیلی عجولی ...
18 ارديبهشت 1393

حموم حسنا

 سلام خاله جون. امروز اومدم خونتون. تو خواب ناز بودی. یه چند تا عکس ازت گرفتم. مانت باز چفیه بسیجی رو زیر سرت گذاشته بود.     مامان جونت گفت که میخواد تو رو ببره حموم. خواست که کمکش کنم و توی وروجکو سفت نگه دارم تا لیز نخوری و یه چیزت نشه. مامانیت نگران بود که امروز شکمت کار نکرده. گفت لابد یبوست گرفتی و دلت درد میکنه. رفتم واست از چشمه آب آوردم تا با آب چشمه حمومت کنیم. بردیمت حموم یه کم جیغ و داد زدی اما همونطوری شستیمت. بعد بردیمت تو اتاقت تا مامانیت لباساتو بپوشونتت. دست زد به شکمت. گفت اِ شکم حسنا چقدر گنده شده. چقدر سفته. گفت نمیدونم غیر عادیه یا نه! یه کم شکمم رو دست زدیم. محو شکمت شده بودیم و حواسمو...
12 ارديبهشت 1393

حسنا آشغال جمع کن

لقب این روزات آشغال جمع کنه. از ترس تو همیشه باید خونه رو جارو کنیم مبادا یه آشغال رو فرش ببینی و بندازی دهنت.آشغال اگه درشت باشه که راحت با دستات میگری و میندازی دهنت اگه هم کوچیک باشه زبون میزنی!! این کارات خیلی برامون جالبه و همش فکر میکنیم آخه این کارا رو کی به حسنا یاد میده. امروز تولد مامان امیرمهدی بود و رفته بودیم خونشون. با امیر مهدی و اسباب بازیاش بازی کردی. مخصوصا عموفردوس و بازی حروف. البته تو فعلا فقط از شهر خوندش خوشت میمود وقتی موسیقی رو میذاشتیم پخش شه و عمو فردوس میگفت: بازی خوبه بازی خوبه بازی صفا میاره. تو هم انگشتای دستتو تکون میدادی ومعمولا موقعی که شادی این حرکت رو میکنی. هر وقت واست شعر میخونیم دستات رو تکون میدی. امیر...
10 ارديبهشت 1393