حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

تاب تاب عباسی

1393/4/23 23:49
نویسنده : خاله
8,944 بازدید
اشتراک گذاری

از بس گفتی: تاب تاب که پدر جون امروز تو حیاط یه تاب خوشمل درست کرد برات. همین که طناب رو آورد بیرون و میخواست اندازه بگیره ببینه چقدر طناب لازم داره، توی باهوش فهمیدی که قصدش چیه و هی میگفتی: تاب تاب. اولش میترسیدی و تا سوار تاب میشدی میپریدی تو بغلمون اما آخر شبی که منتظر مامانی بودیم تا بیاد، یکم پدر جون تابت داد و تو هی میگفتی: تاب تاب. پدر جون واست شعر تاب تاب عباسی رو خوند.

هر وقت سوار تاب میشم و این شعر و میخونم یاد خاطرات قدیم می افتم. یادش بخیر وقتی کوچیک بودیم،مکان بازیمون معمولاً باغ بابا بزرگ بود، یه روز بابا بزرگ همه نوه هاش رو خوشحال کرد و رو هر کدوم از درختا یه طناب انداخت و هر درخت واسه یکی از نوه ها شد اون روز واسه ما بچه ها که عاشق تاب بازی بودیم روز رویایی بود.  از اون به بعد دختردایی ها، دخترخاله ها، پسرخاله و ... به بهانه تاب بازی تو باغ بابابزرگ جمع می شدیم. درختای خاطره انگیز آلوچه، انجیر، به و.... که الان اثری از هیچ کدومشون نیست! تاب من فکر کنم  رو یه درخت آلوچه بود بود که اونم مثل بقیه درختا از بین رفت و مکانش حدوداً همین جاییه که کامپیوترم روشنه و دارم باهاش از خاطرات گذشته مون می نویسم.

اینم شعر زیبای تاب تاب عباسی

تاب تاب عباسی

خدا جونم چه نازی

دلم می خواد تو بازی

بهم نگاه بندازی

بهم بگی خدایا

یواشکی یه رازی  لبخند

تاب تاب همبازی
خدا جونم چه نازی
دلم می خواد تو بازی
به من نگاه بندازی
بهم بگی خدایا
یواشکی یه رازی

**********************

اینم یه شعره که از اینترنت سرچ کردم و فکر کنم وصف حال امثال خاله و مامان باشه که کودکیشون سپری شده

تاب تاب عباسی
خدا منو نندازی
تاب تاب افتادم
مامان مامان کجایی
تاب تاب یه دنیا
دلم تنگه خدایا
تاب تاب  کودکی
کجا منو انداختی
تاب تاب آی دنیا
منو به گذشته برگردون
تاب تاب زندگی
دلم تنگه بچگیست
تاب تاب بابایی
کجای دنیا هستی
تاب تاب عزیزم
همه رفتن از اینجا
تاب تاب عباسی
ما رو کجا انداختی
تاب تاب بابایی
دخترمیخوادلالایی
تاب تاب یه دنیا
دوست دارم خدایا
تاب تاب مهتاب رفت
سحر اومد خدایا
تاب تاب بدشانسی
اومد توی زندگیم
تاب تاب عزیزم
دنیام شده جهنم
تاب تاب عباسی
دلم گرفته خدایی

*****************

تاب تاب عباسی خدا منو نندازی

 

 میخواهم پناهم باشی تا آخر این بازی

 

 خدای دلتنگیام خدای مهربونم

 

تو حرفام میشنوی بد کردم و میدونم

 

 میدونم از تو دورم صدای سوت و کورم

 

 من گم شدم تو راهه خوب و بد عبورم

 

 من ببخش که گاهی شک کردم و شکستم

 

 به این که نزدیکمی چشام ساده بستم

 

 من ببخش که گاهی کم میارم میبازم

 

 یادم میره تو هستی من که پر از نیازم 

 

 تو دستام میگیری هنوز دلم روشنه ،

 

هنوز نبض ترانه م بخاطرت میزنه

 

 هنوز هوامو داری به داد من میرسی

 

 قشنگترین آرامش جز تو ندارم کسی 

تاب تاب عباسی خدا منو نندازی  میخواهم پناهم باشی تا آخر این بازی

 

پسندها (2)

نظرات (1)

زی زی
24 تیر 93 12:00
عالی بود
خاله
پاسخ
نظر لطفته زی زی جون