حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

ترسهای حسنا

1393/4/25 0:17
نویسنده : خاله
359 بازدید
اشتراک گذاری

در جستجو بودیم که یکی پیدا شه و حسنا شیطونک ازش حساب ببره و یکم ساکت بمونه. امروز منو حسنا جوجو داشتیم تو اتاق با نی نی ها بازی میکردیم. نی نی خرسی و نی نی خرگوش که حسنا هر وقت میاد خونمون سریع میاد تو اتاق و بر میداره و با ذوق میگه: نـــــــــــــــــــــــی نــــــــــــــــــــــــی! حسنا حسابی جنب و جوش داشت و یه ریز اینور اونور میرفت و منم باید هی دنبالش می دوییدم که خراب کاری نکنه که یه دفعه دیدم یکی صدام کرد. برگشتم دیدم بابابزرگه. حسنا خشکش زد و دیگه هیچ حرکتی نکرد. رفتم پیش آقا جون. بعد برگشتم حسنا رو ببرم که دیدم حسنا مثل بید داره میلرزه و قیافش دیدنی بود. رفتیم تو هال. حسنا اصلا نزدیک نمیشد به آقاجون و همش بغض میکرد. من و مادرجون از این قیافه دیدنی حسنا خندمون گرفت و گفتیم آقاجون رو پیش خودمون نگه داریم تا دیگه حسنا شیطونی نکنه. آقاجون میگفت حسنا اگه ساکت باشه نگه داشتش راحته ما هم میگفت نمیدونی چه ولوله ایه یه لحظه آروم نمیشه. خب آقاجون که شیطونیای حسنا رو ندیده هر وقت حسنا آقاجون رو میبینه ساکت ساکت میشه!  چند بار دیگم حسنا چند نفر که سالخورده بودند رو دیده بود گریه کرده بود. مادرجون اینطور نتیجه گرفت که حسنا از آدمهای پیر میترسه.

چیزایی که حسنا ازشون میترسه فعلا یکیش ادمهای پیر و مخصوصاً بی دندونه!

از صدای اذان هم میترسه! یه روز خونشون بودم همین که اذان شروع شد و الله اکبر گفت پرید تو بغلم و گفت اُ اَک! تا تموم شدن اذان حسنا ساکت موند.

پسندها (3)

نظرات (0)