حسنا و پارک
خاله جونی امشب بعد افطار مامانی حوصلش سر رفته بود. واسه این به بابا گفت ما رو ببره پارک. چون مامانی امروز تعطیل بود و تو هم به قول خودت دَ دَ نرفته بودی. همین که سوار ماشین شدی ذوق کردی و میگفتی: دَ دَ. بابایی من و تو مامانی رو رسوند پارک و خودش رفت تا به کاراش برسه. زمین بازی پارک، تاب جدید نصب کرده بودن. مامانی دیروز گفته بود که چرا همه پارکا تابای قدیمی رو برداشتن و فقط سرسره دارن. حسنا هم که میخواد سرسره بازی کنه میگه: تاب تاب. همین که زمین بازی رسیدیم دیدیم بچه ها تو صف تاب هستن. مامانی هم تو صف موند و تو تاب خوردی! بعدش هم سرسره بازی کردی. مامانی از خونه آلوچه و سیب آورده بود و رفتیم رو سبزه ها نشستیم تا میوه بخوریم. بیشتر از ما تو عجله داشتی. همین که میوه رو دیدی لج کردی که میخوام تو یه دستت آلوچه بود و یه دست دیگه سیب. تند تند آلوچه رو دندون میزدی و از لب و لوچت آل آلوچه میریخت بیرون. مامانی هی میخواست ازت بگیره تا هستشو نخوری تو همش گریه میکردی. ما هم میخواستیم میوه بخوریم سریع از دستمون میگرفتی و مینداختی دهن خودت.
مامانی کفشتو پات کرد و یه کم راه رفتی. راه رفتنت هم بامزه است. واسه خودت زیکزاکی راه میری و ذوق میکنی و دندونای خرگوشیت رو در میاری.
راستی دندون پنجمت هم در آوردی. مبارک باشه خاله جون.