حسنا و اولین شب قدر

سلام خاله جونی امشب اولین شب قدر بود که با کاروان محله رفتیم زیارتگاه آستانه و مراسم شب قدر اونجا بود. البته افطار اونجا بودیم و مراسم تا سحر طول میکشید و ما چون راهمون دور بود نتونستیم زیاد بمونیم. مامانی  اولین بار بود که با کاروان تو رو میاورد سفر. دفعه پیش که ما بردیمت تعریف کردیم که زیادم با حسنا سخت نیست این طور شد که مامانی که امروز تعطیل بود با ما اومد و تو رو آورد. تو ماشین که خوابیدی

قبل افطار کمی رفتیم بازار و خیلی لج میگرفتی و میخواستی راه بری. ما هم کفشتو جا گذاشته بودیم. مامانی یه دمپایی بنفش برات خرید. تو بازار توپ دیدی و هی میگفتی توپ توپ. مامان هی میگفت حسنا خونه توپ داری. لج کردی و مامان یه توپ برات خرید که همونجا بازی کنی. از بازار یه گهواره هم برات خرید که نی نی هات رو توش بخوابونی. البته اولش نمیدونستی چیه بهش میگفتی تاب تاب. عروسک سیب زمینی که عمه ناهید بهت دادو توش خوابوندیم و تکون دادیم. هی میگفتی تاب تاب. بعد عروسک رو برداشتی و پرت کردی خودت میخواستی توش بشینی که مامان گفت نه حسنا.  مامانی گفت امسال شب قدر برا حسنا گهواره گرفتیم ایشالله سالهای بعد بچش عروسکاشو توش بخوابونه و ... خانومای کاروان میگفتن برا حسنا گهواره علی اصغر خریدین. رفتیم تو حرم زیارت و تو همش با توپت بازی میکردی. چند تا نی نی هم تو حرم بودن و باهاشون دوست شدی. یه نی نی هم سنت بود و یه 1 روز بزرگ تر ازت بود. ما وقتی اونو دیدیم همش با تو مقایسه میکردیم. دو تا دندون بیشتر از تو در آورده بود. مثل تو نمیتونست حرف بزنه. تو ازش قدبلندتر و هیکلی تر بودی. و وقتی راحت راه میرفتی و دنبال توپ می دوییدی مامانیش اصرار داشت که دخترش هم راه بره و همش چهار دست و پا نره. اون دختر بامزه و ساکتی بود و فقط وقتی توپتو میگرفت میخندید. تو صداتم بلندتر و جیغ جیغو بودی و وقتی جیغ زدی مامانیش به نی نی اشاره کرد که به نی نی بگو کارت زشته جیغ میزنی. مامانی گفت آخه اون نی نی چقدر ملوسه ساکته. حسنا مثل قلدراست همش جیغ میزنه. بعد دور حرم میچرخیدی و میرفتی با همه دوست میشدی. خوبه خاله روابط عمومیتم بالاست بعد مهراشون رو برمیداشتی و سرتو رو مهر میذاشتی و میگفتی: اُ اَک. داشتم قرآن میخوندم کتابو گرفتی و خودت هی با آهنگ اُاَک اُاَک میخوندی.