بدون عنوان
سلام عزیز خاله. چند وقتی میشه خاطراتت رو ثبت نکردم. دامنه ی لغاتت این روزا وسیع تر شده و شلوغ کاریاتم بیشتر شده. خلاصه اینکه فقط موقعی که خواب هستی مامانی آسایش داره و تا بیدار میشی باید باهات مشغول باشه. یه هفته ای رفته بودین خونه مامان بزرگ بابا بزرگ که شش ماهی میشد ندیده بودیشون. مامانی گفت اونجام خیلی شیطونی کردی. اومدی خونه باز عمو و عمه صدا میکردی. مادر جون پدرجونم که دو هفته ای میشه یاد گرفتی صدا کنی و هی راه به راه صداشون میکنی. میگی: ماترجون. پترجون. امشب یه کلیپ تلویزیون پخش میکرد و تو هر تصویری میدی اسم یه نفرو میگفتی. به یه نفر میگفتی: دایی. یه نفر ماتر جون. یه نفر پترجون. میان سال پترجون بود. اگه خیلی پیر بود میگفتی: آجاجاجون (آقاجون، مادربزرگ مامان). ما هم به این حرکاتت کلی خندیدیم و با دقت نگاه میکردیم که هر کدوم از ما از نظرت شبیه کی هستیم.
بعد مسافرت یکم بی تاب تر شدی البته مامانی میگه بخاطر دندون در آوردنت هم هست. سرما هم خوردی. این چند روز که همش با مامان بودی وابسته تر شدی و تا مامان میخواد از اتاق بره داد میزنی میگی: مامانی نه! امشب خونمون بودی و تا مادرجون از اتاق میرفت دوست داشتی باهاش بری. دنبالش میرفتی و همینکه مادرجون میخواست ببردت میگفتی: مامانی بیا. مامانی که نمیرفت تو هم نمیرفتی.