دو ماه و 22 روز
سلام عزیزم امروز دقیقا دو ماه و 22 روز از تولدت گذشته. روز شمار وبلاگت باعث شده من به گذران عمر خودم بیشتر توجه کنم. هر وقت دارم میشمرم که کی میشه تو بزرگ شی و با دیدن کارای جالبی که هر روزه انجام یدی، اون وقته که به بزرگ شدن خودم و توانایی های خودمم بیشتر توجه میکنم!
خاله جونی الان دیگه میتونی پاهاتو رو زمین بذاری هر وقت پاهات به جایی میخوره فشار میدی و با سرت حرکت میکنی. مامانی که این کارت واسش جالب بود هی پاهاتو نگه میداشت و تو با سرت میرفتی عقب. وقتی باهات با زبون خودت حرف میزنیم خیلی ذوف میکنی انکاری همزبونتو پیدا کردی. تند تند باهامون حرف میزنی. هی میگی:آ، قا، قاقا و یه سری حرفای نامفهوم دیگه. دهنتم مثل جوجوها باز میکنی و بعد میخندی و دستاتو تکون میدی ذوق میکنی.
امروز برای اولین بار مامانی بردت خونه خاله بمانی. دوستات نورا و امیر مهدی اونجا بودن. مثل اینکه با جیغ و داداتون سر همه رو خوردین اما خاله بمانی اینا گفتن که عادت دارن به صدای جیغ و داد بچه. مامانیتم که هر وقت تو رو میبره مهمونی کلی حرص میخوره که تو گریه کنی و صاحب خونه ناراحت شه اما گفت اونجا بهتر بود چون اونا خودشون نوه دارن و صدای جیغ و داد بچه عادت دارن.
خاله جونی تقریبا 80 روز از تولدت گذشته و من انتظار 100 روزگیت رو میکشم.