حسنا و کتاب
سلام خاله جونی دیروز نمایشگاه کتاب بودم و برات چند تا کتاب داستان و شعر خریدم. بچه های زیادی با مامان باباهاشون اومده بودن تو غرفه ی کودکان. ایشالله سالهای بعد تو هم با مامان بابا میری. امروز که مامانی سرکار بود برات چند تا کتاب شعر رو خوندم و تو با آهنگ شعر دست دسی میکردی. البته خیلی تلاش میکردی که کتاب رو از دستم بگیری و بخوریش! عصر هم تو رو نشوندم رو رورنک و تو حیاط دور زدیم و بعدش به گلها آب دادم و به تو یه گل سرخ دادم که ساکت بمونی گل رو پر پر کردی بعدشم که طبق معمول فکر کردی اینم خوردنیه و در حال خوردنش بودی که ازت گرفتم. این روزا وقتی بغلت میکنیم بی تابی میکنی و میخوای بیای پایین و خودت راه بری. دوست داری غذاتم خودت بخوری. خیلی عجولی واسه مستقل شدن!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی