فرهنگ لغت
امروز دایی و عزیز گفتن رو یاد گرفتی. البته نمیدونم مفهومشو میدونی یا واسه خودت تکرار میکردی. تو هی میگفتی دایی دایی و ما با دست به دایی اشاره میکردیم که بدونی دایی یعنی چی!!!!!!
منم هر چی تلاش میکنم بهت یاد بدم خاله انگار نه انگار!! خ گفتن واست سخت حالا شاید چند روز دیگه بتونی بگی آله!!!
ماه قبل وقتی مامانی بهت میگفت نه!! متوجه میشدی و اون کارو انجام نمیدادی. یعنی اگه میخواستی بری سمت اشیاء خطرناک دیگه نمیرفتی. اما الان وقتی مامیگیم نه!! تو هم بعدش جیغ میزنی نه!!!!!!!
دیروز خونتون بودم مرواریدای لباسمو کندی و رو فرش ریختی بعد میخواستی جمعشون کنی. من باهات بازی میکردم و تا میخواستی بیای سمتشون سریع جمع میکردم چند بار این کارو تکرار کردم که بعد کلک منو فهمیدی. میخواستی حواسمو پرت کنی و هی پاهاتو تکون میدادی و تا من نگاهم به پاهات بود سریع میدوییدی و میومدی سمت مرواریدا!!!!!!!! مامانی گفت: حسنا خیلی بلا شده چند باری تا حالا این کارو باهام کرده و وقتی میخواد شیطونی کنه اینطوری حواسمو پرت میکنه. یاد بچگیای خودم افتادم که ما هم از این کلکا میزدیم.
حسنا جون عاشق بستنیه و وقتی میاد خونه مون بهونه بستنی رو میگیره مخصوصا دایی رو که شکل بستنی میبینه. چون همیشه واسش بستنی میخره. تا دایی رو میبینه میگه: دادا،ماما
تو این عکس بستنی خودش رو خورده بود. اما تا دید مامانی داره بستنی میخوره، لج کرد و بستنی مامانی رو خورد.
حسنا از اینکه چیزی رو سرش باشه اعم از: کلاه، سنجاق، تل و ... بدش میاد و سریع از رو سرش بر میداره. اینجام کلاهشو میخواست از سرش برداره.