توانایی های جدید حسنا
خاله جونی این روزا عاشق بازی کردنی و هر روز یه بازی جدید یاد میگیری. برا خودت میری تو سینی میشینی و میگی تاب تاب. مامانی میگه حالا که عشق تاب داری شاید برات تاب خرید. امشب که خونمون بودی و هی میگفتی تاب، من و پدرجون تو رو انداختیم تو پتو مسافرتی و تاب دادیم. اما وقتی تو رو در حالت درازکش تو پتو میذاشتیم میترسیدی و گریه میکردی. ماههای پیش این حالت رو دوست داشتی اما حالا میترسی.
امشب عروسک خرس و خرگوش خودمو بهت دادم و یه مدت سرگرم شدی باهاشون البته نه به تنهایی. چون همش دوست داری یه همبازی داشته باشی. خرگوش رو تو دستم میگرفتی و باهات حرف میزدم و تو از دستم میگرفتی. بعد پشتم قایم میکردم و میگفتم هاپو خورد. تو هم میرفتی پشتم و خرگوش رو میاوردی واسم.
مادرجون امروز بردت توچه تا افطاری حاضر کنم. تو کوچه یکی که چادر گذاشته بود رو دیدی و مادرجون میگفت هی جیغ میزدی و میگفتی"دیده" آخه نیست خاله گفتن رو یاد نگرفتی، حتی بجای گفتن اسمم(سعیده) بهم میگی: "دیده"
امروز راه رفتنت نسبت به روزای قبل خیلی پیشرفت کرده و کل هال و آشپزخونه رو راه میری و میچرخی. پاهات رو از هم باز میکنی تا تعادلت حفظ شه و زمین نخوری.
داری کم کم به روز تولدت نزدیک میشی و چه زود یک سال از عمرم سپری شد و تو توانایی های جدید کسب کردی.