عید فطر
عزیز خاله امروز عید فطر بود. مسلمونا بعد یه ماه روزه داری این روز رو جشن میگیرن. عصر من و تو و مادرجون رفتیم یه سری به آسایشگاه معلولین زدیم. اونجا بیمارایی هستن که تو این روز چشم به راه مردمند. تو حیاط جشن کوچیکی ترتیب داده بودن و آهنگ پخش میشد. اولش که وارد مراسم شدیم یکی از بیمارا بهت شکلات داد. یکی دیگه از بیمارا با ولیلچر اومد کنارمون و یکم از خودش گفت. بغض داشت. میگفت از بچگی آوردنم اینجا. میگفتم خدا رو شکر کنین خدا بهتون بچه ی سالمی داده. پدر مادرا تا بچشون یه نقصی داره میارنش اینجا و بهش سر نمیزنن. بعد گفت: اسم کوچولو چیه؟ گفتم؟حسنا. گفت میخوام بهش یه چیزی بدم . گشت و از تو پلاستیکی که همراهش بود یه اسکناس5تومنی آورد بیرون و داشت میداد بهت. هی اصرار میکرد که بگیرش. مادرجون بهش گفت:"نه دایی خودت بردار". حسنا نمیدونه پول چیه. بعد گفت:"خب پس عید بیارینش بهش عیدی بدم. آقا دایی میگفت:"بعضی بچه ها میان اینجا وقتی ما رو میبنن میترسن و گریه میکنن. اما حسنا اینطور نیست. وقتی تو مراسم آهنگ پخش میکردن دست هم میزدی و نی نای میکردی. یکی از بچه های دیگه که تو ویلچر نشسته بود داشت با یه نفر حرف میزد و میگفت:"ای کاش همیشه بچه بودیم دنیای کودکی قشنگه.
با دیدن لطف و صفای بیمارا دلم گرفت. چقدر سخته مادری بفهمه که بچش سالم نیست و از اون دردناک تر برا بچه ایه که بفهمه مامان باباش اونو با اون وضعیت نمیتونن تحمل کنن و ولش کنن به امان خدا. درد تنهایی آدمهایی که تو آسایشگاه معلولین هستن سخت تر از هر درد جسمیه براشون.