حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

یک هفته بدون حسنا

1393/6/16 13:58
نویسنده : خاله
271 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خاله جونی یه هفته ندیده بودمت و خیلی دلم برات تنگ شده بود. این هفته هر جا میرفتم همش به این فکر بودم که اگه حسنا الان اینجا بود چیکار میکرد. مخصوصا استخر بیشتر یادت بودم چون آب بازی رو دوست داری. دیشب که رسیدم خونمون بودی. همین که دیدی منو خندیدی و گفتی اله. من که اول با مادرجون پدرجون روبوسی کردم نگام میکردی و منتظر بودی که بغلت کنم بعد کیفم رو گرفتی و گفتی دیفه. همین که زیپ کیف رو باز کردم شروع کردی یکی یکی وسایل رو ریختی بیرون. یه پیراهن برات سوغات اورده بودم و مامانی تنت کرد و خدا روشکر اندازت بود. این یه هفته که ندیده بودمت همش یاد کارات و شیرین کاریات می افتادم. هر چیزی رو میدیدم میگفتم حسنا به این چی میگه به اون چی میگه و چه ادایی در میاره. دیشب  ک رسیدم خونه و داشتم شام میخوردم اومدی و کنارم نشستی و زیتون رو از دستم گرفتی و انداختی دهنت. مادرجون نگرانت بود که هسته رو نخوری اما مامانی گفت نه هسته رو میدونه خوردنی نیست. از غذاهای ترش مزه خوشت میاد. مخصوصا زیتون که یکم ترش مزست به مدد ابغوره ای که مادرجون بهش اضافه کرده! این یه هفته حسابی مادرجون رو خسته کرده بودی و مادرجون میگفت حسنا خیلی ورجه وورجه میکد و از اینکه همبازی نداشت زود خسته میشد و لج مامان بابا رو میگرفت. الانم خونه خودتونی و حول و حوش ساعت 5عصر مامانی میاردت و میره سر کار. منم برم بخوابم تا وقتی اومدی انرژی داشته باشم باهات بازی کنم.

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان حديث
16 شهریور 93 16:53
سلام دوست عزيزم من حديث دختر شيطون بلا هستم به وبلاگ من سر بزنيد خوشحال ميشم بياييد با هم دوست بشيم.