حسنا به خیابان می رود
سلام عشقم
دیروز من و مادر جون رفته بودیم چشمه ی محل جایی که کلی از اونجا خاطره دارم خاطرات قشنگ دوران کودکی.
وقتی بچه بودم برا شستن لباس و ظرف می رفتیم چشمه اونجا بچه های هم سن و سال من می اومدن هم کار می کردیم و هم یه تفریح بود واسمون.
یادش بخیر اون روزا آب چشمه خیلی زیاد بود آب فواره می زد تابستونا حوض چشمه رو پر آب می کردیم و شنا می کردیم اما الآن خیلی آبش کم شده .
خلاصه مامانی اولش تو رو هم با خودمون بردیم چشمه بعد دیدیم داری شلوغ کاری می کنی تو رو بردیم خونه پیش خاله گذاشتیم ، تو هم تا خاله رفت اتاق بالا از فرصت استفاده کردی و پا برهنه اومدی تو حیاط و بعدشم تو خیابون.
شانس آوردیم بچه های باشگاه دایی رحیم تو رو دیدن و به دایی خبر دادن.
وقتی دایی بهم گفت چه اتفاقی افتاده ناگهان قلبم اومد تو دهنم خدا خیلی بهمون رحم کرد.
مامانی دیگه داری خیلی خطرناک میشی باید حسابی مواظب باشیم.
دیروز غروب با بابا رفتیم بازار شهرداری و یه کفش خوشگل واست خریدیم وقتی کفش رو دیدی می گفتی مامان من می خوام کفش می خوام و دیگه کفش قبلیو نمی پوشیدی ، از کارت خندم گرفته بود، به بابا ایوب گفتم من یکسال و نیم بودم اصلا می دونستم کفش یعنی چی. وقتی اومدیم خونه دوست نداشتی کفشو از پات در بیاری وقتی گفتم الآن دربیار وقتی خواستیم بریم خونه ی مادر جون بپوش قانع شدی و در آوردی.