حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

عسل 15 ماهه ی من

چند روز پیش یعنی 30 ماه مهر تو رو واسه پایش بردم مرکز بهداشت . خدا روشکر واکسن نداشتی دخمل خوبی بودی رو ترازو ایستادی وزنت خوب بود 10/200 .خدا مهربون به همه ی نی نی های ناز سلامتی بده الهی آمین. ...
7 آبان 1393

حسنا شیطونک مامان و بابا

سلام عزیز دلم  این روزها باهم روزهای عاشورایی رو می گذرونیم .بابا برای اولین سال هیئتشو که به اسم جوادالائمه ثبت کرده توی باشگاه دایی ها برپا کرد امشب شب سوم بود که من واسه اولین بار اومدم البته تو با مادرجون اینا دوشب قبلو رفتی و نقل قول شد که حسابی شلوغ کاری کردی هی به خاله می گفتی پا بپوش پا در بیار . من اما شیفت بودم و نتونستم بیام ...
7 آبان 1393

بدون عنوان

سلام گل نازم تو اومدی و زندگیم رنگ دیگر گرفت دیگه تنهایی و بیحوصلگی برام معنی نداره . همه لحظه هام پر شده از حسنا  گریه های حسنا ،خنده های حسنا ، نم نمای حسنا آخه به غذا میگی نم نم . این روزا بیشتر حرف میزنی حتی گاهی شعر هم میخونی میگی : تاب تاب عباسی  ،دودو ممستی،وقتی صدای بسته شدن در ماشینو می شنوی میگی بابا اومد ، وقتی بابا مره میگی بابا لفت . اگه من خونه نباشم میگی مامان نیست. قربونت برم دلم واسه شیرین کاریات تنگ میشه . اینم عکسای حسنا خام وقتی بردمش آتلیه ا ...
30 مهر 1393

بدون عنوان

حسنای ملوس مامان سلام گل نازم  این روزا یاد گرفتی وقتی ازت سوال میپرسم بگی آره وقتی من و بابا رو می بینی میدوئی به طرف ما وقتی سر کارم همش یاد تو و شیرین کاریات می افتم و دلم برات تنگ می شه ناراحتم که همش نمی تونم کنارت باشم  مخصوصا که تو هنوز شیر مادر می خوری چند روز دیگه باید بریم مرکز بهداشت خدا کنه وزنت خوب باشه ...
24 مهر 1393

بدون عنوان

سلام عزیز خاله. چند وقتی میشه خاطراتت رو ثبت نکردم. دامنه ی لغاتت این روزا وسیع تر شده  و شلوغ کاریاتم بیشتر شده. خلاصه اینکه فقط موقعی که خواب هستی مامانی آسایش داره و تا بیدار میشی باید باهات مشغول باشه. یه هفته ای رفته بودین خونه مامان بزرگ بابا بزرگ که شش ماهی میشد ندیده بودیشون. مامانی گفت اونجام خیلی شیطونی کردی. اومدی خونه باز عمو و عمه صدا میکردی. مادر جون پدرجونم که دو هفته ای میشه یاد گرفتی صدا کنی و هی راه به راه صداشون میکنی. میگی: ماترجون. پترجون. امشب یه کلیپ تلویزیون پخش میکرد و تو هر تصویری میدی اسم یه نفرو میگفتی. به یه نفر میگفتی: دایی. یه نفر ماتر جون. یه نفر پترجون. میان سال پترجون بود. اگه خیلی پیر بود میگفتی: آجاجا...
19 مهر 1393

حسنا و پارسا

عزیز خاله جدیدا خیلی مامانی شدیا! یه هفته نبودم از این رو به اون رو شدی. امروز همین که مامانی اومد دوییدی رفتی بغلش بعد من ساکتو داشتم میخواستم بدرقت کنم جیغ زدی که کیفمونو بده. هی میگفتی بده دادا. انگاری مثلا من کیفتونو نگه دارم مامان نمیبردت. امروز عصر رفتیم پیش آقا پارسای گل. بهت میگفتم بریم پیش پارسا و تو هم هی میگفتی: پاسا. یه شاخه گل شمعدونی کندم دادام دستت که بدی به پارسا. دایی گفت مگه حسنا نمیدونه دختر نباید به پسر گل بده!! پارسا هم که ماشالله محلت نمیداد و هی برا خودش نم نمشو میخورد. البته دایی به تو هم نم نم داد. یه بیسکوییت خوشمزه که تا وقتی اونجا بودی سرگرمت کرد. آقا پراسا میتونست چاردست و پا راه بره و الان میتونست با کمک دایی رو...
19 شهريور 1393

روزمرگی های حسنا

سلام عزیز خاله الان تو خواب ناز هستی. مامانی ساعت 5آوردت خونه ما و کلی باهم بازی کردیم. اولش آهنگای شاد دخترخاله زهرا رو گذاشتیم و کلی نی نای کردی و حسابی خیس عرق شدی. بعدم بردمت حیاط و یکم تاب تاب خوردی البته تابت خراب شده بود و زود آوردمت پایین. طبق معمول تا چشمت به درخت انجیر خورد گفتی نم نم بده. واست انجیر کندم و خوردی. خدا به داد مامانی برسه که فردا خونه است و باز میگه چرا به حسنا انجیر دادی خراب کاری میکنه!!!!! بعد اینکه حسابی خسته شدی میخواستم ببرمت حموم که مادرجن گفت نه نمیخواد حسنا تازه رفته حموم. میخواست ببردت دادا که لج کردی و باهاش نرفتی و بهونه میگرفتی که میخوام پیش خاله بمونم. منم بردمت حموم و با هم لباسا رو شستیم!!! و بعدم تو ...
16 شهريور 1393

یک هفته بدون حسنا

سلام خاله جونی یه هفته ندیده بودمت و خیلی دلم برات تنگ شده بود. این هفته هر جا میرفتم همش به این فکر بودم که اگه حسنا الان اینجا بود چیکار میکرد. مخصوصا استخر بیشتر یادت بودم چون آب بازی رو دوست داری. دیشب که رسیدم خونمون بودی. همین که دیدی منو خندیدی و گفتی اله. من که اول با مادرجون پدرجون روبوسی کردم نگام میکردی و منتظر بودی که بغلت کنم بعد کیفم رو گرفتی و گفتی دیفه. همین که زیپ کیف رو باز کردم شروع کردی یکی یکی وسایل رو ریختی بیرون. یه پیراهن برات سوغات اورده بودم و مامانی تنت کرد و خدا روشکر اندازت بود. این یه هفته که ندیده بودمت همش یاد کارات و شیرین کاریات می افتادم. هر چیزی رو میدیدم میگفتم حسنا به این چی میگه به اون چی میگه و چه ادای...
16 شهريور 1393