حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا و دیدار با همکارای مامانی

امشب با همکارای مامانی پارک بانوان رفتین. مادرجون یه لباس خوشمل توپ توپی واست دوخت. همکارای مامانی برای اولین بار دیدنت و به مامانی گفتن واست اسفند دود کنه تا چشم نخوری. موقع افطار غذا دیده بودی مثل پیشی میو میو میکردی. همکار مامانی اداتو در میاورد. قبلا میگفتی نم نم نم. اما دیشب بجای نم نم میگفتی: میو میو. تا مامانی میخواست خودش یه لقمه بخوره میگفتی میو میو. یعنی به من بده. بعدش مامانی بردت سرسره بازی و خوشت اومد. آخر سر که منتظر بابایی بودین تا بیاد دنبالتون هی میگفتی: بـــــــــــــــابــــــــــــا بـــــــــــیا!!!!!!!. جدیدا کافیه تا یه کلمه بشنوی اونو ده بار پشت سر هم تکرار میکنی. به مامانی میگفتم حسنا باید تو مسابقه شرکت کنه. مثلا دی...
17 تير 1393

اولین مسافرت بدون مامان بابا

سلام خاله جونی، دیشب مامانی سر کار بود و بابایی هم کار داشت همین مسئله زمینه ای رو فراهم کرد که تو اولین مسافرت رو تنهایی با ما تجربه کنی. دیروز کاروان محلمون افی به قصد امام زاده هاشم حرکت میکرد که من و مادر جون هم میخواستیم بریم. اولش میخواستم رو رو خونه نگه دارم و نرم با مادر جون اما بعد با موافقت بابا مامان ، تو رو هم بردیم و راهی شدیم. سفر خوبی بود و از تنهایی در اومدمبا وجود توی شیطون. قبل رفتن یه کم حیاط خونه چرخیدیم و با گلها بازی کردی و نشوندمت تو صندلی. این روزا هر وقت یه جا میشینی و تکون میخوری برا خودت میگی: تاب تاب. چند تا عکس ازت گرفتم و رفتیم پیش خونه عمه مامانی. تا ماشین بیاد. اونجا ...
13 تير 1393

الله اکبر گفتن حسنا

دیشب خونتون بودم و وقتی داشتم نماز میخوندم تو هم مثل همیشه سریع اومدی پیشم و مهرو برداشتی البته از دست تو مهرو دستم میگرفتم تا نخوریمش. الله اکبر رو که تکرار میکردم تو هم با هام میگفتی آ اَک. بعد نماز تا یه ساعت هی میگفتی آاَک.
4 تير 1393

حسنا دست دسی

امروز برای اولین اولین بار دست دسی میکردی. در کنار نی نای کردن دست دسی کردن هم یاد گرفتی. امروز چندین باز دست زدی. و حتی وقتی تلاش میکردی که وایسی و مبل رو میگرفتی برا چند ثانیه رو پاهای خودت بدون تکیه گاه میموندی! مدام در حال حرف زدن هستی. البته خب ما فرهنگ لغتت رو نمیدونیم. امروز که دوستم زهرا اومده بود خونمون بعدش لج کردی که باهاش بری. برا اولین بار دیده بودیش اما انگار نه انگار. همین که دیدی لباس پوشیده میگفتی دَ دَ . بعد هم من و مامانی مجبور شدیم که نصفه مسیر رو بریم باهاش تو مسیر هم از اول تا اخر گفتی: دَدَ دَدَ.   اینم شعر مناسب این روزها دس دسی دس دسی باباش میاد       ...
16 ارديبهشت 1393

حسنا نی نای

جدیدا وقتی برات شعر میخونیم  اگه تو بغل ما باشی که دو تا دستاتو تکون میدی و انگشتاتو باز میکنی. اگه نشسته باشی سرتم تکون میدی و اگه ایستاده باشی. پشین پاشو میکنی. یعنی حسنا خانم بدون اینکه کسی نی نای کردن رو بهش یاد بده خودش بلده! این استعدادت، امروز بیشتر از روزای قبل شکوفا شد. مامانی قبل اینکه بره سر کار تو رو آورده بود پیش من و میگفت: حسنا نی نای میکنه. از سرگرمیات بازی با جوجوهاست که مادر جون چندتایی جوجه کوچولو نگه میدارن. و تو وقتی میبینیشون ذوق میکنی امشب اولین شبیه که مامانی پیشت نیست و شیفت شبه. مامانی پرستاری از بیمارای دیالیزی میکنه و تو امشب پیش بابایی هستی.     ...
12 ارديبهشت 1393

روز مادر مبارک

چرا مادرمان را عاشقانه باید دوست داشته باشیم؟ چون ما را با درد بدنیامی‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرند چون شیرشیشه را قبل از اینکه توی حلق ما بریزند ، پشت دستشان می‌ریزند چون وقتی توی اتاق پی پی می‌کنیم زیاد با ما بداخلاقی نمی‌کنند و وقتی بعدها توی تشکمان جی جی می‌کنیم آبروی ما را نمی‌برند و وقتی بعدها به زندگی‌شان‌ ترکمون می‌زنیم فقط می‌گویند: خب جوونه دیگه، پش میاد ! چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام، با صدای بلند می‌گ...
11 ارديبهشت 1393

شب آرزوها

. شب های ما سرشار از آرزوهایی است که  مارا به  نهایت دنیایی می رسانند که با تمام  قلبمان آن  را ساخته ایم. چه خوب است  کوشیدن برای حفظ آرزوهایمان. شب آرزوها مبارک. ایشالله همه به آرزوهاشون برسن. امشب آرزوی مامانی تو بغلشه. خدا حفظ کنه حسنا شیرین رو واسه مامان بابا ...
10 ارديبهشت 1393

حسنا مهمون خونه ما

سلام عزیزم دیروز رفتیم پارک (باغ محتشم)رشت، و سرسره بازی کردی. روز خوبی بود. از امروز مامانی میره سرکار و نه ماه مرخصیش تموم شده. تو هم رسما تو مدتی که مامانی نیست پیش مایی. من، پدرجون و مادرجون نوبتی ازت پرستاری میکنیم تا مامانی بیاد. دو روز پیش رفتیم مرکز بهداشت برا قد و وزنت. وزنت هشت و نیم کیلو بود. قد:      دور سر. نسبت به هم سن و سالات قد بلندتری. خانم بهورز میگفت احتمالا جزء دخترای قدبلند باشی.
30 فروردين 1393

اولین کتاب حسنا

سلام خاله جون امروز اولین کتاب زندگیت رو برات خریدم. کتاب لمسی"لمس میکنم،حس میکنم و می گویم. کتاب جالبیه و مناسب برا سن تو هست. البته سه ماه مونده هنوز. چون مناسب گروه سنی یک تا دو ساله و تو هنوز نه ماه داری. اما چون شکل ماهی، گوسفند،گاو، خروس و ... داشت برات خریدم چون ایرن روزا ما صدای این حیوانات رو در میاریم و تو خیلی خوشت میاد. مثلا وقتی لجبازی میکنی تا میگیم قوقولی قوقو، ماما، بع بع و ... ذوق میکنی. تو این کتابم عکس این حیوانات و پارچه ای از جنس پوست بدنشون چسبونده شده. امروز که کتاب رو دادم دستت از صفحات رنگیش خوشت اومد و کتاب رو میکشیدی. مامانی فعلا کتاب رو گذاشته تو قفست. چون الان تو عاشق خوردن کتابی و هر چیزی میبینی اول باید ت...
24 فروردين 1393