حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا و دوری از مامان

    سلام خاله جونی. امروز طوالانی ترین روزی بود که دور از مامانی بودی(حدود 5ساعت). من و مامانی امروز رفتیم بازار و یکم خرید کردیم. مامانی دلش خیلی واسه بازار تنگ شده بود اما از وقتی تو به دنیا اومده بودی با یه دل سیر نتونسته بود بره خرید و چند باری البته با تو رفت واسه خرید اما هر بار که می رفتین مغازه بهونه گیری میکری و نمیتونست چیزی بخره. اما امروز دیگه بالاخره تونست خودشو راضی کنه و تو رو بذاره پیش خانم جون و بریم خرید. البته آزمایشی بود که ببینه میتونی دور از مامانی بمونی یا نه. هر چند اگه مرخصی مامانی 6ماه بود تا الان دیگه باید پیش ما میموندی. اما حالا که نه ماه پیش مامانی هستی وابستگی بیشتر میشه. امروز پیش خانم جون مو...
21 اسفند 1392

سوپ خورون

حسنا جون این روزا داری با طعم غذاهای مختلف آشنا میشی. مامانی به ترتیب غذاهای مختلف بهت میده اولش یکی دو هفته ای فرنی، بعدش حریره بادام، الان سوپ .... خیلی غذا خوردن رو دوست داری و وقتی میبینی که ما داریم چیزی میخوریم بی تابی میکنی و میخوای خودت رو به سفره برسونی. مخصوصا که الان که دیگه میتونی سینه خیز بیای. ظرف چند ثانیه خودت رو میرسونی پیش سفره و سفره رو با دستات میکشی! اینهام عکس سوپ خوردن امشبته. اجازه نمیدادی مامانی بعت غذا بده تند و تند بشقاب رو میکشیدی و میخواستی خودت تند بخوریش! مامانی هی میگفت صبر کن دیگه من دارم بهت میدم. اما تو خیلی خیلی سوپ رو دوست داشتی. البته موقع خوردن بیشتر غذاها اینطوری. حتی دارو هاتم با اشتهای کامل میخور...
19 بهمن 1392

بابا مامان گفتن حسنا

 سلام حسنا جونی دیشب اولین بار چند بار پشت سر هم گفتی بابا /بابا/ اولش میگفتی «ها» بعد پشت سرش میگفتی«بابا». اما مفهوم بابا رو فعلا متوجه نمیشی. امشب هم چند بار گفتی «ماما» امروز صبح مامانی بردت مرکز بهداشت.   وزن:هفت کیلو و چهارصد گرم. قد:67سانتیمتر دور سر:دو و نیم. واکسن فلج اطفال خوردی و واکسن سه گانه و هپاتیت به پات زدن عصر هم چون سرما خورده بودی مامان بابا بردنت دکتر. امشب اومدی خونمون یه کم بی قرار بودی و پاهات رو سفت نگه میداشتی دیگه مثل شبای قبل پاهاتو تکون نمیدادی. وقتی پاهات به جایی میخورد گریه میکردی و ادم دلش برات کبابا میشد که درد داری.   کادوی دایی جون به ح...
18 بهمن 1392

حسنا پاهاشو میخوره

سلام خاله جونی این روزا شدیا فعالیتت زیاد شده. آدم دوست داره صبح تا شب باهات بازی کنه. همش در حال تکون خوردن و وول خوردنی. .جدیدا هی پاهات رو تکون میدی و تلاش میکنی که پاهات به دهنت برسه. مامانی گفت صبح پاهات رو خوردی! این روزا خیلی هم دوست داری که هر چی دستت میرسه بخوری. نمیذاری بابان بابا غذا بخورن. تا شروع میکنن به سفره گذاشتن نق میزنی که منم غذامیخوام. تازه فهمیدی غذا چیه! واسه همین اون موقع ها آروم و قرار نداری. ...
29 دی 1392

تولد مامانی

سلام عزیزم امروز تولد مامانیه و اولین سالی که ادر کنار حسنا جونش تولد میگیره. کادوی خیلی با ارزش تو به مامانی وجود خودته.   ...
14 دی 1392

غذای کمکی حسنا

سلام خاله جونی. چند روزی میشه که مامانی شروع کرده به دادن غذای کمکی بهت. آخه همه علایم برای شروع خوردن غذای کمکی رو نشون میدادی. وقتی خوردنی میدی چشاتو درشت میکردی و میخواستی با دست بگیری و بخوری. مامانی واست چند روزه فرنی درست میکنه و تو با شدت و هیجان تمام میخوری و من عاشق این تند تند خوردنت هستم. مامانی هم خیلی ذوق میکنه از این اشتهات. دستو پاتو تکون میدی و قاشق اولی تموم نشده منتظر بعدیش میمونی. امروز که رفته بودیم خونه دختر خاله جمیله مهمونی هر چی شیر میخوردی باز گشنت بود مامانی گفت حسنا الان فرنی میخواد. بعدش رفتیم خونتون و مامانی یه فرنی خوشمزه واست درست کرد و خوردی. البته از بس با حرص و ولع میخوردی که منم هوس کردم و یکم از فرنیت رو خ...
16 آذر 1392

اولین مراسم محرم و حسنا

سلام عزیزم امشب برای اولین بار تو مراسم محرم محلمون شرکت کردی. هم محلیامونم که بعضیاشون تا حالا ندیده بودنت خیلی بهت توجه میکردن. تو هم تو بغل مامانی بودی و به اطرافت توجه میکردی و پرچم علی اصغر رو تو بغلت محکم نگه داشتی. لباس سبزی که جدید واست دوختم رو پوشیده بودی و خیلی ناز شده بودی! امشب دسته هم اومده بود مسجد محلمون. اولش بی قراری میکردی اما بعدش که صدای طبل و زنیر و ... رو شنیدی انگار خیلی آرامش گرفتی. تا آخر مراسم واسه خودت خوب خوابیدی. ما هم زود اومدیم خونه تا واسه مراسم تاسوعا آماده شی. آخه قراره فردا گوسفند قربونی کنیم و باهاش آش فاطمه زهرا که مامانی واسه سلامیت نذر کرده بود درست کنیم. ایشالله همیشه سالم و سلامت باشی. ...
21 آبان 1392

عید قربان

سلام عزیزم حسنا جون امروز یکی از اعیاد ما مسلمونا بود. تو این روز حضرت ابراهیم از آزمایش الهی سربلند شد و وقتی خدا بهش دستور داد که پسرش رو به فرمان خدا قربانی کنه حضرت ابراهیم هم پسرش اسماعیل رو در راه خدا میخواست قربانی کنه همون موقع که پیامبر چاقو رو زیر گلوی پسرش گذاشته بود خدا براش گوسفند فرستاد و این روز به عنوان یکی از روزهای مهم ما مسلمونا شد تا بندگیمون رو به خدا ثابت کنیم. فکر میکنم سربلند شدن از این امتحان الهی خیلی خیلی سخت باشه چون حالا که خدا شما رو به خونواده ما داده یه دختر ناز و ملوس که همه توجهات بهش هست و سرتا سر نیاز و نازی،میفهمیم که چقدر سخته این کاری که پیامبر خدا قبول کرد انجامش بده. چون ما حتی طاقت گریه کردنت...
12 آبان 1392

روز جهانی کودک

سلام حسنا جون، امروز هشتم اکتبر برابر با 16مهر در تاریخ شمسی روز جهانی کودک نامگذاری شده، منم طبق روال گذار مناسبت ها تبریک میگم این روز رو بهت خاله جون. هر چند اینقده این روزا سرم شلوغ بود یکم از دنیای شاد بچه ها فاصله گرفته بودم. اومدم به کامنتا سر زدم که دیدم دوست وبلاگیت این روز رو بهت تبریک گفته. دستش درد نکنه از بابت یادآوریش. منم گفتم اِ واسه حسنا چیزی نگرفتم! بعدش باز در جواب خودم گفتم: حسنا که چیزی یادش نمیمونه. خب گولش میزنم سال بعد میخرم! اما یکم که باز در حال گفتگو با خودم بودم متوجه شدم که حسنا چند سالی بیشتر کودک نیست و ما فقط چند سال فرصت داریم این روز رو بهش تبریک بگیریم و جشن بگیریم واسش. کودکی دنیای شیرینه. دیروز تو کلا...
17 مهر 1392