حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا و آقای دکتر

عسل مامان دیروز با بابا رفتیم مطب دکتر. تو خیلی بیقرار بودی و می گفتی مامان بریم خونه و تو از شلوغی اونجا خوشت نمی اومد بالاخره بعداز نیم ساعت نوبت ما شد. دکتر و که دیدی با تعجب نگاش کردی و نمیذاشتی آبسلانگ  بزاره تو دهنت . معاینه ی تو با کلی گریه و مکافات انجام شد .آقای دکتر از نگاه های متعجبت خندش گرفته بود . وقتی دکتر می خواست گوشت رو معاینه کنه تو با التماس با اون صدای گرفته می گفتی مامان سپیده .   عسل مامان امروز یه کار بامزه کردی ،من داشتم پوشک تو عوض می کردم تو هم تا پوشکتو در آوردم فرار کردی آخه اصلا دوست نداری پوشک بپوشی بعد رفتی زیر پتو قائم شدی و گفتی من نیستم تا پتو رو از روت بر می داشتم می گفتی...
20 بهمن 1393

حسنا و دوباره سرماخوردگی

عسل مامان دو  روزه که سرما خوردی و صدات گرفته دلم آتیش می گیره وقتی سرفه می کنی کی زمستون تموم میشه تا دیگه نگران لباس پوشیدنت نباشم اینکه کم پوشیدی یا زیاد. خدارو شکر تقریبا شربت رو دوست داری و می خوری که اگه نمی خوردی این خودش مصیبتی بود. امشب توی خواب خواستم بهت شربت بدم بیدار شدی و دهنتو باز کردی و خوردی و بعد گفتی بسه خندم گرفته بود بعد از خوردن شربت خوابیدی. امروز واسه غذا زیاد اشتها نداشتی .متاسفانه شکلات خیلی دوست داری امروز یدفه دیدم تو دستت دو تا شکلاته مونده بودم از کجا پیدا کردی , حالا مگه می تونستم ازت بگیرم . به چه زوری اونو ازت گرفتم , البته تو هم انقد گریه کردی که سیاه شدی ،آخه جیگر مامان گل...
19 بهمن 1393

حسنا کار می کنه

عسلم امروز وقتی دیدی دارم لباسا رو تا می کنم تا بزارم تو کمد تو گفتی بده منم درست بکنم و بعد اومدی لباسا رو گرفتی و مچاله کردی و گفتی درست کردم . منم گفتم نه مامانی اونطوری که تا نمی کنن بهت یاد دادم تو هم سریع یاد گرفتی وتاشون کردی و الآن کنارم نشستی و داری لباسا تو تا می کنی کلی خوشت اومده مامانی قربون اون دستای کوچیکت بره.بعدش گفتی تمدو باز تن یعنی کمدو باز کن بزارم توش. ...
17 بهمن 1393

حسنا و یه دنیا ناز

عزیز مامان امروز خاله ی مامان با دختر خاله ها از تهران اومده بودن خونه ی مادر جون واسه چهلم پسر دایی کامین. ما هم ناهار رفتیم اونجا تو هم که افراد جدیدی می دیدی دیگه اصلا حرف نمی زدی و با تعجب به زهرا و مرضیه نگاه می کردی هر چی باهات حرف می زدیم جواب نمی دادی و فقط سرتو تکون می دادی .آخه این روزا خیلی پرحرف شدی همش داری با خودت حرف می زنی و شعر می خونی.دخترم همیشه همینطور بمون معصوم و پاک و وارد دنیای ما بزرگترا نشو خیلی دلم می گیره که باید بزرگ بشی شکل بگیری و با ناپاکی ها بجنگی.راه سختی در پیش داری. این عکسارو وقتی من سر کار بودم خاله ازت گرفت و با وایبر برام فرستاد دخترم تو باید خوشحال باشی که خاله ی خوبی داری که اینقد د...
17 بهمن 1393

پاگشای آقا یاسر و خاله خونه ی ما

سلام دخملی مامان دیشب خانواده آقا یاسر خونه ما دعوت بودن.تو هم از صبح رفتی خونه ی مادر جون تا من بتونم به کارا برسم دیروز شیفت نبودم خیلی خسته شدم .غروب اومدی خونه دلم واست تنگ شده بود خاله که ظهر اومده بود می گفت حسنا میگه لباس بپوش بریم مامان مث اینکه تو هم دلت تنگ شده بود شب با بچه ها تو اتاق بازی می کردی یه دفه اومدم دیدم رفتی بالای قفسه داری شکلات می خوری تمام صورتت قهوه ای شده بود دیوار رو هم شکلاتی کرده بودی هی راه براه شیر می خواستی خستم کرده بودی منم که کار داشتم تا ازت غافل می شدم می دیدم یه چیزی برداشتی داری می خوری و همه رو به سر و صورتت مالیدی . عشق مامان عاشق خوراکی همه چی رو هم تست می کنه.عاشق مرغ با استخونی کلی سرگرم می کنه...
11 بهمن 1393

حسنا و بازی های جدید

بازی این روزای حسنا ی مامان ، نوشتن رو تخته ی جادوییه. کلی خوشش میاد وقتی می نویسه و پاک می کنه. یه بازی دیگه ی حسنا بازی با لوگو های خونه سازیه، البته چون نمی تونی خوب جا بزنی و خیلی سفته عصبانی میشی و میگی ننی شه  ننی شه و میگی مامان تو درست کن. کلا خیلی تنها بازی نمی کنی و همش یکی باید کنارت باشه .   حسنا اردک پلاستیکی رو بر می داره و می خونه : جوجو اومد آب بخوره افتاد تو حوضک مامانی هر وقت بخوام ازت عکس بگیرم باید تو رو رو بلندی بنشونم تا تکون نخوری  و گرنه که اصلا نمی شه ازت عکس گرفت. به قرص علاقه ی خاصی داری و خدا نکنه که ببینی حتما باید بهت بدم و توه...
7 بهمن 1393

حسنا و جمله های جدید

امروز ساعت دو ونیم داشتی شیر می خوردی که وسط شیر خوردن یه دفعه گفتی بابا چرا نیومد، من تعجب کردم که جوجو ساعت اومدن بابا رو میدونه . بقول بابا که میگه حسنا ساعت فیزیولوژیکش درسته . ...
7 بهمن 1393

حسنا و مسواک

ناناز مامان این روزا دارم باهات تمرین می کنم تا با مسواک آشنا بشی ویاد بگیری چطور مسواک بزنی.آخه دو تا دندون جلوییت یه کم رنگی شده ، منم خیلی ناراحتم تا الآن دو تا مسواک خریدم ، اما تو نمی زاری مسواک بزنم اولی انگشتی بود که تو زیاد دوسش نداشتی دومی یه مسواک معمولی خریدم تا ببینم خوشت میاد و باهاش مسواک می زنی یا نه تا بعد یه مسواک خوب برات بخرم.   اینم مسواک انگشتی حسنا ...
7 بهمن 1393

حسنا وبازار

چند روز پیش با دخملی رفتیم بازار. شما هم ذوق زده بودی و با هیجان به دستفروشا نگاه می کردی و تند تند راه میرفتی . من و خاله هم دستتو گرفته بودیم که یه دفه گم نشی. توی بوتیک پالتو فروشی یه نی نی دیگه دیدیم که بادکنک خرگوشی داشت ، تو هم از اون بادکنک خوشت اومد از نی نی گرفتی .نینی اول بهت داد ولی بعد هی داد می زد بده بده تو هم بادکنکو دادی از مغازه خوشت اومده بود می رفتی لای پالتو ها قائم می شدی و می گفتی مامان سپیده دا ، منم سریع ازت عکس گرفتم. مغازه دار و مشتری ها کلی به کارت خندیدن واز تو خوششون اومده بود . ما بامادر جون و خاله  وآقا یاسر رفته بودیم بیرون .بابا طبق معمول شورا بود. ...
7 بهمن 1393

واکسن 18 ماهگی حسنا

دخملی مامان بالاخره یکسال ونیمه شد. سی ام دی با بابا رفتیم مرکز بهداشت ،هم پایش رشد انجام شد و هم دو تا واکسن زدی.کلی گریه کردی بابا می خواست واکسن دوم رو خودش بهت تزریق کنه من نزاشتم گفتم جوجو ازت می ترسه و تاثیر بدی روش میذاره. دلم خون شد وقتی گریه می کردی.خدا رو شکر وزنت خوب بود 11 کیلو شده بودی.بعد از تزریق واکسن من و شما رفتیم خونه مادرجون.من کفش پات کردم و باهم رفتیم پیاده روی .آخه خونده بودم اگه بعد واکسن راه بری بهتره و کلی تورو راه بردم رفتیم غاز و اردک ومرغ بهت نشون دادم تند تند راه می رفتی و ذوق می کردی انگار نه انگار واکسن زدی . بالاخره بعد از کلی دور دورزدن اومدیم خونه ، شما غذا خوردی و خوابیدی،  ولی چشمت روز بد ...
3 بهمن 1393