حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

بابا جون و مادر جون رفتند

سلام عزیز مامان دیروز ظهر بابا جون و مادر جون رفتند جاشون خالی نباشه . تو حسابی بهشون عادت کرده بودی و گاهی وقتا بی هوا می پریدی روی پای بابا جون صورتتو بهش می مالیدی یعنی می خواستی واسش ناز کنی.دیروز تا پدر جون رفت بیرون و برگشت دویدی بطرفش و گفتی سلام ومنتظر موندی یه چیزی بهت بده دلم برات سوخت که ازشون دوری. بابا بزرگ و مامان بزرگ داشتن واسه بچه ها یه امتیازه  ،یادمه وقتی کوچیک بودم با بچه ها تعداد بابابزرگ ها و مامان بزرگا مونو می شمردیم و من همیشه از اینکه بابای بابام فوت کرده بود ناراحت بودم و با خودم فک می کردم اگه الآن زنده بود چه خوب بود و چقد بهمون محبت می کرد و ما رو دوست داشت. والان تنها یه بابا بزرگ ...
21 اسفند 1393

دندان من

عزیز مامان عشقم سلام این روزا با پدر جون و مادر جون قوچانی کلی بهت خوش می گذره.صبح که از خواب بیدار میشی سریع میری در اتاقشونو باز می کنی دیگه به حضورشون عادت کردی .پدر جون هم قبل ظهر میره خیابون و یه دوری میزنه و واسه ی تو یه چیزی می خره و تو عادت کردی تا میاد یه چیزی بهت بده دو روزه که برات اسمالتیز  می خره و تو خیلی دوست داری مادرجون بهت گفت قرصه و تو خوردی ،دیدی شیرینه،گفتی نه قرص نیست. همش به مادر جون میگی بیا بریم اتاق بازی بکنیم و میاین تو اتاق و با همدیگه بازی می کنین بعضی وقتا هم میگی بریم اردک ببینیم،منظورت اینه که از پنجره ی اتاق بیرون بهت نشون بده آخه همسایه های پشت خونمون مرغ و جوجه دارن و تو از دیدن اونا ...
18 اسفند 1393

چادر برون خاله جونی

سلام عزیز مامان عشقم امروز چادر برون خاله جون بود .منم واست یه سارافون خوشگل دوختم تا توی مراسم بپوشی البته مادر جون هم بهم کمک کرد. امروز خیلی بهونه گیر شده بودی آخه باز داشتی دندون در می آوردی.همش می خواستی شیر بخوری و غذا نمی خوردی حتی موز هم نخوردی.توی مراسم با بچه ها بازی کردی و یکمم خوابیدی. ...
16 اسفند 1393

زیارت سید جواد

سلام عشقم دیروز عصر بابا ما رو برد فومن زیارت سید جواد .هوا سرد بود .با دو تا مادر جون و پدر جون رفتیم . همینکه رسیدیم وارد بازارش شدیم و تو اسباب بازی ها رو که دیدی ، شروع کردی به جیغ زدن . دوست داشتی پیاده شی خدا رو شکر لجبازی نمی کردی که برات بگیرم تا می گفتم برا آقاهه هست،دعوا می کنه فقط نگاه می کردی . رفتیم زیارت همینکه دیدی دارم ازت عکس می گیرم به نی نی های اطرافت گفتی بیا عکس بگیریم داره عکس می گیره و نشستی تا ازت عکس بگیرم .بعدش رفتیم بازار و من واست یه قابلمه ی کوچولو گرفتم واسه ی خودمونم قابلمه و ماهیتابه ی مسی گرفتم . خوب بود و خوش گذشت . اینم قابلمه ای که واسه ی تو گرفتم ...
9 اسفند 1393

حسنا و پدر جون و مادر جون قوچانی

سلام عزیز دلم این روزا ما مهمون داریم مامان و بابای بابا از قوچان اومدن پیش ما . تو اولش نمی شناختیشون ولی حالا باهاشون دوست شدی و به مادرجون میگی عزیز و با پدرجون تاب بازی می کنی . پدر جون هم برات پفک می خره تو هم از طعم پفک خوشت میاد چون من تا حالا بهت نداده بودم .امیدوارم بهش عادت نکنی. یه روزی میشه که تو دلت واسه پدر جون و مادر جون تنگ بشه و بگی بابا بریم قوچان و شاید دوست داشته باشی تابستونا بری اونجا و با بچه های فامیل باشی . فعلا که اینجا تنهایی وهمه بچه ها از تو دورن چند ماه پیش که رفته بودیم قوچان بچه ها همه دور و برت جمع می شدن و می خواستن باهات بازی کنن ولی تو اعصابت خورد می شد و جیغ می زدی.
7 اسفند 1393

روز پرستار روز مامان

سلام عزیزم امروز روز پرستاره روز مامان . دیشب مادر جون ، پدر جون و خاله جون به مناسبت روز پرستار اومدن خونه ما و واسه مامان هدیه آوردن دستشون درد نکنه و دور هم شیرینی خوردیم. تو هم کلی خوشحال بودی و با پدر جون بازی می کردی .دیشب مادرجون و خاله خونمون خوابیدن و تو خیلی خوشحال بودی و دوست نداشتی بخوابی بالاخره بزور خوابوندمت. مامان جون یادت باشه که مامان واسه اینکه بزرگ بشی ، واسه اینکه سالم باشی با شغل پرستاری کلی استرسو تحمل می کنه و همیشه تو محل کارش بیاد تو هست .بخاطر اینکه بتونه از یک ساعت پاس شیرش استفاده بکنه باید کلی تند تند کار بکنه تا بتونه یکساعت زودتر خودشو به تو برسونه . شبایی که شب کاره به یاد تو تا صبح تو ب...
5 اسفند 1393

این چیه؟

سلام عزیز مامان . این روزا تو شدی حسنا ی کنجکاو و دوست داری اسم همه چیزو بدونی و دائم داری سوال می کنی این چیه در مورد هر چیزی چند بار می پرسی این چیه؟ یاد روزای کودکی خودم افتادم وقتی دختر خاله زهرا خیلی کوچک بود و اومده بود شمال و دائم انگشت اشاره می گرفت به طرف وسایل و می گفت این چیه.و تو الآن تو همون مرحله ای دوست داری همه چیو بشناسی . ...
5 اسفند 1393

تشخیص حسنا

عزیز مامان دیشب خاله بعد مدتها اومده بود خونه ی ما.لب تاب آقا یاسرو آورده بود تو هم مظلومانه رفتی پیش خاله نشستی ،آخه دوست داشتی ببینی چیه و خاله بهت بده بازی کنی. وقتی بابا اومد خاله رفت بافت منو پوشید تو یدفه جیغ زدی مال مامانه ما هم از این واکنشت کلی خندیدیم و تعجب کردیم .از غروب کلا با تو سرگرم بودم غذا دادن به تو و بعدشم که بازی فقط وقتی که پدر جون میاد راحتم ، آخه تنها کسی که می تونه سرگرمت کنه پدر جونه .مادرجون که اومد گفتی ماننون دراز بکشیم و تو اتاق دراز کشیدین و تو هم سرتو رو دست مادر جون گذاشتی. گلم،عشقم ، روزهای زندگیم با حضور پررنگ تو می گذره همه چی تحت الشعاع شده و تو اصلی . گاهی از اینکه خیلی...
2 اسفند 1393

حسنا خودش غذا می خوره

عزیز مامان امروز واسه اولین بار خودت مستقل یه بشقاب پلو خوردی . یه قاشق می خوردی و من و بابا تشویقت می کردیم . تو خوشحال می شدی و باز می خوردی . الآن قائمکی دارم تو اتاق این مطلبو می نویسم و تو داری دنبالم می گردی و بلند بلند می گی مامان سپیده کجایی بابا هم خوابیده قربونت بره مامان داری درو می کوبی .   ...
29 بهمن 1393

حسنا و مائده

شیرین مامان امروز با مادرجون رفتیم خونه ی دختر خاله افسانه . تو و مائده که الآن 4 سالشه البته دقیق نمی دونم بازی می کردین. مائده اولش همه ی اسباب بازی هاشو بهت داد ولی بعد همشونو قائم می کرد و می گفت تو خراب می کنی یه تاب کوچولو مخصوص عروسکا داشت که تو دلت می خواست سوارش بشی و اصرار می کردی که منو سوار کن هر چی بهت می گفتم کوچیکه حالیت نبود و سرتو می بردی توی تاب اصلن یه وضعی بود خیلی خنده دار بعدا باهم دکتر بازی کردیم و آخرشم با مائده و پارسا عکس گرفتیم. ...
25 بهمن 1393