حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا خودش غذا می خوره

عزیز مامان امروز واسه اولین بار خودت مستقل یه بشقاب پلو خوردی . یه قاشق می خوردی و من و بابا تشویقت می کردیم . تو خوشحال می شدی و باز می خوردی . الآن قائمکی دارم تو اتاق این مطلبو می نویسم و تو داری دنبالم می گردی و بلند بلند می گی مامان سپیده کجایی بابا هم خوابیده قربونت بره مامان داری درو می کوبی .   ...
29 بهمن 1393

حسنا و مائده

شیرین مامان امروز با مادرجون رفتیم خونه ی دختر خاله افسانه . تو و مائده که الآن 4 سالشه البته دقیق نمی دونم بازی می کردین. مائده اولش همه ی اسباب بازی هاشو بهت داد ولی بعد همشونو قائم می کرد و می گفت تو خراب می کنی یه تاب کوچولو مخصوص عروسکا داشت که تو دلت می خواست سوارش بشی و اصرار می کردی که منو سوار کن هر چی بهت می گفتم کوچیکه حالیت نبود و سرتو می بردی توی تاب اصلن یه وضعی بود خیلی خنده دار بعدا باهم دکتر بازی کردیم و آخرشم با مائده و پارسا عکس گرفتیم. ...
25 بهمن 1393

حسنا و دوباره سرماخوردگی

عسل مامان دو  روزه که سرما خوردی و صدات گرفته دلم آتیش می گیره وقتی سرفه می کنی کی زمستون تموم میشه تا دیگه نگران لباس پوشیدنت نباشم اینکه کم پوشیدی یا زیاد. خدارو شکر تقریبا شربت رو دوست داری و می خوری که اگه نمی خوردی این خودش مصیبتی بود. امشب توی خواب خواستم بهت شربت بدم بیدار شدی و دهنتو باز کردی و خوردی و بعد گفتی بسه خندم گرفته بود بعد از خوردن شربت خوابیدی. امروز واسه غذا زیاد اشتها نداشتی .متاسفانه شکلات خیلی دوست داری امروز یدفه دیدم تو دستت دو تا شکلاته مونده بودم از کجا پیدا کردی , حالا مگه می تونستم ازت بگیرم . به چه زوری اونو ازت گرفتم , البته تو هم انقد گریه کردی که سیاه شدی ،آخه جیگر مامان گل...
19 بهمن 1393

حسنا کار می کنه

عسلم امروز وقتی دیدی دارم لباسا رو تا می کنم تا بزارم تو کمد تو گفتی بده منم درست بکنم و بعد اومدی لباسا رو گرفتی و مچاله کردی و گفتی درست کردم . منم گفتم نه مامانی اونطوری که تا نمی کنن بهت یاد دادم تو هم سریع یاد گرفتی وتاشون کردی و الآن کنارم نشستی و داری لباسا تو تا می کنی کلی خوشت اومده مامانی قربون اون دستای کوچیکت بره.بعدش گفتی تمدو باز تن یعنی کمدو باز کن بزارم توش. ...
17 بهمن 1393

حسنا و یه دنیا ناز

عزیز مامان امروز خاله ی مامان با دختر خاله ها از تهران اومده بودن خونه ی مادر جون واسه چهلم پسر دایی کامین. ما هم ناهار رفتیم اونجا تو هم که افراد جدیدی می دیدی دیگه اصلا حرف نمی زدی و با تعجب به زهرا و مرضیه نگاه می کردی هر چی باهات حرف می زدیم جواب نمی دادی و فقط سرتو تکون می دادی .آخه این روزا خیلی پرحرف شدی همش داری با خودت حرف می زنی و شعر می خونی.دخترم همیشه همینطور بمون معصوم و پاک و وارد دنیای ما بزرگترا نشو خیلی دلم می گیره که باید بزرگ بشی شکل بگیری و با ناپاکی ها بجنگی.راه سختی در پیش داری. این عکسارو وقتی من سر کار بودم خاله ازت گرفت و با وایبر برام فرستاد دخترم تو باید خوشحال باشی که خاله ی خوبی داری که اینقد د...
17 بهمن 1393

حسنا و بازی های جدید

بازی این روزای حسنا ی مامان ، نوشتن رو تخته ی جادوییه. کلی خوشش میاد وقتی می نویسه و پاک می کنه. یه بازی دیگه ی حسنا بازی با لوگو های خونه سازیه، البته چون نمی تونی خوب جا بزنی و خیلی سفته عصبانی میشی و میگی ننی شه  ننی شه و میگی مامان تو درست کن. کلا خیلی تنها بازی نمی کنی و همش یکی باید کنارت باشه .   حسنا اردک پلاستیکی رو بر می داره و می خونه : جوجو اومد آب بخوره افتاد تو حوضک مامانی هر وقت بخوام ازت عکس بگیرم باید تو رو رو بلندی بنشونم تا تکون نخوری  و گرنه که اصلا نمی شه ازت عکس گرفت. به قرص علاقه ی خاصی داری و خدا نکنه که ببینی حتما باید بهت بدم و توه...
7 بهمن 1393

حسنا و جمله های جدید

امروز ساعت دو ونیم داشتی شیر می خوردی که وسط شیر خوردن یه دفعه گفتی بابا چرا نیومد، من تعجب کردم که جوجو ساعت اومدن بابا رو میدونه . بقول بابا که میگه حسنا ساعت فیزیولوژیکش درسته . ...
7 بهمن 1393

حسنا و مسواک

ناناز مامان این روزا دارم باهات تمرین می کنم تا با مسواک آشنا بشی ویاد بگیری چطور مسواک بزنی.آخه دو تا دندون جلوییت یه کم رنگی شده ، منم خیلی ناراحتم تا الآن دو تا مسواک خریدم ، اما تو نمی زاری مسواک بزنم اولی انگشتی بود که تو زیاد دوسش نداشتی دومی یه مسواک معمولی خریدم تا ببینم خوشت میاد و باهاش مسواک می زنی یا نه تا بعد یه مسواک خوب برات بخرم.   اینم مسواک انگشتی حسنا ...
7 بهمن 1393

حسنا وبازار

چند روز پیش با دخملی رفتیم بازار. شما هم ذوق زده بودی و با هیجان به دستفروشا نگاه می کردی و تند تند راه میرفتی . من و خاله هم دستتو گرفته بودیم که یه دفه گم نشی. توی بوتیک پالتو فروشی یه نی نی دیگه دیدیم که بادکنک خرگوشی داشت ، تو هم از اون بادکنک خوشت اومد از نی نی گرفتی .نینی اول بهت داد ولی بعد هی داد می زد بده بده تو هم بادکنکو دادی از مغازه خوشت اومده بود می رفتی لای پالتو ها قائم می شدی و می گفتی مامان سپیده دا ، منم سریع ازت عکس گرفتم. مغازه دار و مشتری ها کلی به کارت خندیدن واز تو خوششون اومده بود . ما بامادر جون و خاله  وآقا یاسر رفته بودیم بیرون .بابا طبق معمول شورا بود. ...
7 بهمن 1393