حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا و حرفهای جدید

سلام عروسک مامان این روزا دارم خونه تکونی می کنم،همه جا بهم ریخته هست،هنوز هفت سین نذاشتم،امروز بوفه رو تمیز کردم تو هم همش کنارم بودی و هر چی بر می داشتم ازم می گرفتی و می گفتی مال منه ،همش می پرسیدی این چیه،من که جوابتو می دادم میگفتی مال منه ، یه بار پرسیدی این چیه گفتم آبه تو جواب دادی آب منه منم بوسیدمت و کلی خندیدم . امروز رفتم واسه خودم یه کفش پاشنه بلند خریدم تو اونو پوشیدی و اومدی گفتی ببین چه اوشل ( خوشگل )شدم.قربون حرف زدنت بره مامانی. امروز هوا بارونی بود منم کل بازار واسه ی لباس تو گشتم آخرش یه سارافون برات خریدم که بد نیست .   ...
26 اسفند 1393

حسنا به خیابان می رود

سلام عشقم دیروز من و مادر جون رفته بودیم چشمه ی محل جایی که کلی از اونجا خاطره دارم خاطرات قشنگ دوران کودکی. وقتی بچه بودم برا شستن لباس و ظرف می رفتیم چشمه اونجا بچه های هم سن و سال من می اومدن هم کار می کردیم و هم یه تفریح بود واسمون.  یادش بخیر اون روزا آب چشمه خیلی زیاد بود آب فواره می زد تابستونا حوض چشمه رو پر آب می کردیم و شنا می کردیم اما الآن خیلی آبش کم شده . خلاصه مامانی اولش تو رو هم با خودمون بردیم چشمه بعد دیدیم داری شلوغ کاری می کنی تو رو بردیم خونه پیش خاله گذاشتیم ، تو هم تا خاله رفت اتاق بالا از فرصت استفاده کردی و پا برهنه اومدی تو حیاط و بعدشم تو خیابون. شانس آوردیم بچه های باشگ...
24 اسفند 1393

ترس از آمپول

سلام عشقم  دو شب پیش یه سرنگ دو سی سی داشتم گفتم با اون مثلا باهات بازی کنم .بازش کردم و یکی از نی نی هاتو آمپول  زدم یدفه تو زدی زیر گریه گفتی آمپول نزن نی نی آمپول نزن و من فهمیدم که تو از آمپول می ترسی ،مخصوصا از سر سوزن و می گفتی آمپول و بده بزارم بالا. منم از این قضیه سوءاستفاده  کردم و هر وقت لجبازی می کردی می گفتم آمپولو میارم و تو یکم آروم می شدی. ...
21 اسفند 1393

دندان من

عزیز مامان عشقم سلام این روزا با پدر جون و مادر جون قوچانی کلی بهت خوش می گذره.صبح که از خواب بیدار میشی سریع میری در اتاقشونو باز می کنی دیگه به حضورشون عادت کردی .پدر جون هم قبل ظهر میره خیابون و یه دوری میزنه و واسه ی تو یه چیزی می خره و تو عادت کردی تا میاد یه چیزی بهت بده دو روزه که برات اسمالتیز  می خره و تو خیلی دوست داری مادرجون بهت گفت قرصه و تو خوردی ،دیدی شیرینه،گفتی نه قرص نیست. همش به مادر جون میگی بیا بریم اتاق بازی بکنیم و میاین تو اتاق و با همدیگه بازی می کنین بعضی وقتا هم میگی بریم اردک ببینیم،منظورت اینه که از پنجره ی اتاق بیرون بهت نشون بده آخه همسایه های پشت خونمون مرغ و جوجه دارن و تو از دیدن اونا ...
18 اسفند 1393

چادر برون خاله جونی

سلام عزیز مامان عشقم امروز چادر برون خاله جون بود .منم واست یه سارافون خوشگل دوختم تا توی مراسم بپوشی البته مادر جون هم بهم کمک کرد. امروز خیلی بهونه گیر شده بودی آخه باز داشتی دندون در می آوردی.همش می خواستی شیر بخوری و غذا نمی خوردی حتی موز هم نخوردی.توی مراسم با بچه ها بازی کردی و یکمم خوابیدی. ...
16 اسفند 1393

زیارت سید جواد

سلام عشقم دیروز عصر بابا ما رو برد فومن زیارت سید جواد .هوا سرد بود .با دو تا مادر جون و پدر جون رفتیم . همینکه رسیدیم وارد بازارش شدیم و تو اسباب بازی ها رو که دیدی ، شروع کردی به جیغ زدن . دوست داشتی پیاده شی خدا رو شکر لجبازی نمی کردی که برات بگیرم تا می گفتم برا آقاهه هست،دعوا می کنه فقط نگاه می کردی . رفتیم زیارت همینکه دیدی دارم ازت عکس می گیرم به نی نی های اطرافت گفتی بیا عکس بگیریم داره عکس می گیره و نشستی تا ازت عکس بگیرم .بعدش رفتیم بازار و من واست یه قابلمه ی کوچولو گرفتم واسه ی خودمونم قابلمه و ماهیتابه ی مسی گرفتم . خوب بود و خوش گذشت . اینم قابلمه ای که واسه ی تو گرفتم ...
9 اسفند 1393

روز پرستار روز مامان

سلام عزیزم امروز روز پرستاره روز مامان . دیشب مادر جون ، پدر جون و خاله جون به مناسبت روز پرستار اومدن خونه ما و واسه مامان هدیه آوردن دستشون درد نکنه و دور هم شیرینی خوردیم. تو هم کلی خوشحال بودی و با پدر جون بازی می کردی .دیشب مادرجون و خاله خونمون خوابیدن و تو خیلی خوشحال بودی و دوست نداشتی بخوابی بالاخره بزور خوابوندمت. مامان جون یادت باشه که مامان واسه اینکه بزرگ بشی ، واسه اینکه سالم باشی با شغل پرستاری کلی استرسو تحمل می کنه و همیشه تو محل کارش بیاد تو هست .بخاطر اینکه بتونه از یک ساعت پاس شیرش استفاده بکنه باید کلی تند تند کار بکنه تا بتونه یکساعت زودتر خودشو به تو برسونه . شبایی که شب کاره به یاد تو تا صبح تو ب...
5 اسفند 1393

این چیه؟

سلام عزیز مامان . این روزا تو شدی حسنا ی کنجکاو و دوست داری اسم همه چیزو بدونی و دائم داری سوال می کنی این چیه در مورد هر چیزی چند بار می پرسی این چیه؟ یاد روزای کودکی خودم افتادم وقتی دختر خاله زهرا خیلی کوچک بود و اومده بود شمال و دائم انگشت اشاره می گرفت به طرف وسایل و می گفت این چیه.و تو الآن تو همون مرحله ای دوست داری همه چیو بشناسی . ...
5 اسفند 1393

تشخیص حسنا

عزیز مامان دیشب خاله بعد مدتها اومده بود خونه ی ما.لب تاب آقا یاسرو آورده بود تو هم مظلومانه رفتی پیش خاله نشستی ،آخه دوست داشتی ببینی چیه و خاله بهت بده بازی کنی. وقتی بابا اومد خاله رفت بافت منو پوشید تو یدفه جیغ زدی مال مامانه ما هم از این واکنشت کلی خندیدیم و تعجب کردیم .از غروب کلا با تو سرگرم بودم غذا دادن به تو و بعدشم که بازی فقط وقتی که پدر جون میاد راحتم ، آخه تنها کسی که می تونه سرگرمت کنه پدر جونه .مادرجون که اومد گفتی ماننون دراز بکشیم و تو اتاق دراز کشیدین و تو هم سرتو رو دست مادر جون گذاشتی. گلم،عشقم ، روزهای زندگیم با حضور پررنگ تو می گذره همه چی تحت الشعاع شده و تو اصلی . گاهی از اینکه خیلی...
2 اسفند 1393