حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

یادی از گذشته

امشب تصمیم گرفتم عکسای قبلیتو نگاه کنم وتلفیقی از اونها رو تو وبلاگت بذارم . گل نازم چقد تغییر کردی ،چه روزهایی بهت گذشت روزهای سخت یکماهگی ،شب های دل درد داشتن ،آروم شدن با لالایی و صدای سشوار و اما این روزها دیگه خبری از دل درد نیست این روزا حسابی کنجکاوی ، همش دوست داری بری بیرون با ذوق و شوق لباس می پوشی و اگه منو درحال لباس پوشیدن ببینی می فهمی که می خوایم بریم بیرون .با شنیدن صدای دزدگیر ماشین می گی بابا اومد . گاهی وقتا باهم قایم موشک بازی می کنیم تو بلد نیستی قایم بشی اما اگه من قایم بشم می گردی و منو پیدا می کنی اگه منو پیدا نکنی می گی : مامان نیست . ...
19 آبان 1393

حسنا جوجوی این روزهای من

سلام عشق مامان امشب پست ثابت وبلاگتو عوض کردم احساس کردم وبلاگت به تنوع احتیاج داره. این روزا همش احساس استقلال می کنی و همه کارها رو دوست داری خودت تنهایی انجام بدی ، موقع غذا خوردن وقتی برات زیر انداز میندازم ذوق می کنی و میای روش می شینی و می گی گاشق یعنی قاشق رو بده . وقتی برات تو بشقاب برنج می ریزم شروع می کنی به ریخت و پاش کردن یه کم با دست می خوری یه کم با قاشق.بعد میگی آب بده   بازیهای آسان برای تقویت هوش و خلاقیت کودک 15 تا 18 ماهه                                          بازی ...
18 آبان 1393

بدون عنوان

سلام عزیز خاله یه مدت میشه که خاطراتت رو ثبت نکردم. البته این وقفه من باعث شده که مامان برا اینکه وبلاگت راکد نمونه دست به کار شه و خودش وبلاگت رو بروز کنه. امشب مامانی رفت خونه آقاجون. آقاجون رو خیلی بامزه صدا میکنی. میگی: آجاجون. قبلا که آقاجون حالش خوب بود و میتونست راه بره خیلی ازش میترسیدی و هر موقع میدیدیش گریه میکردی. اما حالا دیگه اینطور نیستی. هر پیرمردی رو هم میبینی میگی: آجاجونه. امشب منم اومدم خونه آقاجون اما تو خواب بودی. آقاجون هم مثل همیشه تو رختخواب بود. حالش بهتر شده اما نمیتونه راه بره. از نی نی ها و ادمهای مسن خیلی خوشم میاد. بیشتر از همه دلم میسوزه. آدمها هر چقدر سنشون میره بالا کم کم مثل بچه ها میشن. آقاجون کم کم داره حا...
14 آبان 1393

حسنا و عاشورایی دیگر

   سلام گل ناز مامان حسنای ملوسم این روزا مثل طوطی شدی تا یه چیزی میگیم سریع تکرار میکنی البته به زبون ولهجه ی شیرین نی نیها . شبا باهم میرفتیم هیئت بابا تو هم یاد گرفتی که با نوحه باید سینه بزنی و بگی : حسین حسین حالا وقتی تو ماشین مداحی میزارم شروع میکنی به سینه زدن . این روزا تا یگی دعوات کنه میگی بده اما بهونه گیری هات هنوز ادامه داره و من هنوز منتظرم که گل مامان یه روز واسه خودش بازی کنه و اینقد به مامانی نچسبه البته میگن تو سن شما عادیه که مامانی باشی . این عکسو خاله ازت گرفته می گفت نذاشتی لباسو کامل بهت بپوشونه : امشب شام غریبان بود و آخرین شبی که ما مراسم داشتیم . ...
14 آبان 1393

حسنا و دومین همایش شیرخوارگان حسینی

گلم پارسال یادته با خاله و بابا رفتیم همایش شیر خوارگان توی مصلی ، می خواستیم واست لباس بگیریم اما تموم شد و به ما نرسید بعدا خاله واست یه لباس خوشگل دوخت که توی محرم پوشیدی. یه روز که رفته بودیم خونه ی دختر خاله پریوش مهمونی اون یه دست لباس که همون سال از مهدیه گرفته بود بهمون داد ومن این دو تا لباسو تلفیقی رو امسال بهت پوشوندم و امروز صبح با بابا رفتیم مصلی اما دیر رسیدیم بعدش رفتیم مزار شهدا هوا یکم سرد بود اومدنی تو توی ماشین خوابیدی البته بعد از کلی شلوغ کاری اینم عکسای عسل مامان در محرم سال 93: ...
10 آبان 1393

عسل 15 ماهه ی من

چند روز پیش یعنی 30 ماه مهر تو رو واسه پایش بردم مرکز بهداشت . خدا روشکر واکسن نداشتی دخمل خوبی بودی رو ترازو ایستادی وزنت خوب بود 10/200 .خدا مهربون به همه ی نی نی های ناز سلامتی بده الهی آمین. ...
7 آبان 1393

حسنا شیطونک مامان و بابا

سلام عزیز دلم  این روزها باهم روزهای عاشورایی رو می گذرونیم .بابا برای اولین سال هیئتشو که به اسم جوادالائمه ثبت کرده توی باشگاه دایی ها برپا کرد امشب شب سوم بود که من واسه اولین بار اومدم البته تو با مادرجون اینا دوشب قبلو رفتی و نقل قول شد که حسابی شلوغ کاری کردی هی به خاله می گفتی پا بپوش پا در بیار . من اما شیفت بودم و نتونستم بیام ...
7 آبان 1393

بدون عنوان

سلام گل نازم تو اومدی و زندگیم رنگ دیگر گرفت دیگه تنهایی و بیحوصلگی برام معنی نداره . همه لحظه هام پر شده از حسنا  گریه های حسنا ،خنده های حسنا ، نم نمای حسنا آخه به غذا میگی نم نم . این روزا بیشتر حرف میزنی حتی گاهی شعر هم میخونی میگی : تاب تاب عباسی  ،دودو ممستی،وقتی صدای بسته شدن در ماشینو می شنوی میگی بابا اومد ، وقتی بابا مره میگی بابا لفت . اگه من خونه نباشم میگی مامان نیست. قربونت برم دلم واسه شیرین کاریات تنگ میشه . اینم عکسای حسنا خام وقتی بردمش آتلیه ا ...
30 مهر 1393

بدون عنوان

سلام عزیز خاله. چند وقتی میشه خاطراتت رو ثبت نکردم. دامنه ی لغاتت این روزا وسیع تر شده  و شلوغ کاریاتم بیشتر شده. خلاصه اینکه فقط موقعی که خواب هستی مامانی آسایش داره و تا بیدار میشی باید باهات مشغول باشه. یه هفته ای رفته بودین خونه مامان بزرگ بابا بزرگ که شش ماهی میشد ندیده بودیشون. مامانی گفت اونجام خیلی شیطونی کردی. اومدی خونه باز عمو و عمه صدا میکردی. مادر جون پدرجونم که دو هفته ای میشه یاد گرفتی صدا کنی و هی راه به راه صداشون میکنی. میگی: ماترجون. پترجون. امشب یه کلیپ تلویزیون پخش میکرد و تو هر تصویری میدی اسم یه نفرو میگفتی. به یه نفر میگفتی: دایی. یه نفر ماتر جون. یه نفر پترجون. میان سال پترجون بود. اگه خیلی پیر بود میگفتی: آجاجا...
19 مهر 1393