حسنا ، مامان و بازار
سلام گلم شما ومن دیروز باهمدیگه رفتیم بازار بزرگ.کلی خیابون ها شلوغ بود و تو سفت دستمو گرفته بودی و می گفتی ماشین منو میزنه.تو بوتیک ها به همه ی لباسا دست میزدی .یه دفه می دیدم حسنا نیست کجاست لای لباساست.بعدش رفتیم فروشگاه اونجا میشن سکه ای بود تو نشستی روش و وقتی دیدی تکون می خوره جیغ زدی مامان راه میره. توی میدون مجسمه های قهوه ای بود تو ازشون می ترسیدی و با دیدنشان دستتو دور گردنم حلقه می کردی و می گفتی می ترسم.کلا خوش گذشت به ما دوتا. ...