حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا ، مامان و بازار

سلام گلم شما ومن دیروز باهمدیگه رفتیم بازار بزرگ.کلی خیابون ها شلوغ بود و تو سفت دستمو گرفته بودی و می گفتی ماشین منو میزنه.تو بوتیک ها به همه ی لباسا دست میزدی .یه دفه می دیدم حسنا نیست کجاست لای لباساست.بعدش رفتیم فروشگاه اونجا میشن سکه ای بود تو نشستی روش و وقتی دیدی تکون می خوره جیغ زدی مامان راه میره. توی میدون مجسمه های قهوه ای بود تو ازشون می ترسیدی و با دیدنشان دستتو دور گردنم حلقه می کردی و می گفتی می ترسم.کلا خوش گذشت به ما دوتا. ...
6 ارديبهشت 1394

حسنا با مامان به مسجد میره

سلام عشقم شاید از تیتر بعضی ها تعجب بکنن ولی من مسجد محلمون و خیلی دوست دارم مخصوصا این فصل که خیلی سرسبز میشه و پر از گلهای قشنگ. اون موقع ها که دبیرستانی بودم هروقت دلم می گرفت می رفتم مسجد محل خب اینجا خیلی جای تفریحی نداشت و من از سر سبزی و آرامش اونجا خیلی خوشم می اومد. این چند روز که هوا خوب بود باهم رفتیم مسجد .مسجد روی یه تپه قرار داره و بالاتر از سطح زمینه .توی دامنه ی مسجد همه سبزه زاره البته الآن خیلی از سرسبزی نمونده ولی باز غنیمته. ما دو تا رفتیم و اونجا تو غازها رو دیدی با جوجه هاشون دنبالشون دوئیدی به رفتیم طرف بیجارا تو از آب ترسیدی و زیاد حرکت نمی ک...
3 ارديبهشت 1394

روز مادر با حسنا

سلام همه عمرم دیروز روز مادر بود و من خونه بودم تو هم تا جایی که می تونستی شلوغ کاری  کردی ما تا ساعت 5 خونه بودیم و بعدش رفتیم خونه ی مادر جون واسه تبریک وبعد مسجد سر قبر مامان بزرگای مامان و بعدش خونه ی عمه مامان واسه تبریک. گلم دیروز موقع پیاده روی توی راه پیشی که میدی می گفتی اونا پیشی پیشی و وای میستادی تا بره.با هر کی سلام  می کردم می گفتی کی بود، از در هر خونه ای رد می شدیم این خونه ی کیه؟و من باید برات توضیح می دادم مامانی قربون هوشت بره. یه روزم رفتیم خونه ی خاله ی مامان و تو اونجا با نورا بازی کردی اینم حسنا که داره قایم موشک بازی می کنه خونه ی مادر جون...
22 فروردين 1394

پیاده روی های مامان و حسنا جونی به شرح تصویر

عشق مامان سلام عسلم این روزا هوا خوبه و شما و مامانی باهم دیگه میرین پیاده روی اینم عکسات : عکس مربوط به روز هفده فروردین با خاله رفتیم خونه ی عمه ی مامان تو با حنانه و مهنا بازی کردی باهم دیگه رفتیم خونه ی امیر مهدی و متاسفانه تو و امیر مهدی همش باهم دعوا گرفتین ...
19 فروردين 1394

سیزده بدر سال 94

سلام نانازم امسال سیزده بدر من شیفت عصر بودم و هوا هم ابری بود .اولش خیلی ناراحت بودم که شیفتم ولی بعد که دیدم امسال همه بیحالنو نمی خوان برن بیرون خیلی واسم سخت نبود که برم بیمارستان . اون روز مسئول بودم وشیفت خوبی داشتیم .غروب وقتی از سرکار برگشتم وسایلارو جمع و جور کردیم و رفتیم باغ محتشم با مادر جون ،خاله و آقا یاسر ، سحر و دایی علی و رحیم. تو رو بردیم تو پارک دوری بزنیم اما تو همش لجبازی می کردی و می خواستی از دست فروشها برات اسباب بازی بخریم .بعدش رفتیم قسمت نمایشگاه ها و صنایع دستی و اونجا آهنگ گذاشته بودن و تو کلی رقصیدی .همه بهت نگاه می کردن شیطونک مامان .منم ازت فیلم و عکس می گرفتم...
15 فروردين 1394

دومین سفر نوروزی حسنا

سلام عزیز دل مامان و امسال عید هم تموم شد .البته فردا سیزده بدره و من شیفتم امروز می خواستیم بریم بیرون که بارون اومد.امسال عید کلی درگیری داشتیم آخه مراسم خاله خونه ی ما بود و من چقد که استرس داشتم . بالاخره  مراسم به خوبی و خوشی انجام شد و ما بعد از تمیز کردن خونه حرکت کردیم به سمت تهران و بعد هم با عمه اینا رفتیم قوچان. تو اونجا کلی شاد بودی و از شلوغی و با بچه ها بودن لذت می بردی .فقط وقتی میریم مسافرت مشکل بزرگت اینه که غذا کم می خوری و اذیت می کنی. تو راه تهران عقب ماشین مث یه اتاق درست کردیم و کلا جای من و تو اونجا بود.باهم بازی کردیم خوابیدیم و کلی خوش گذشت. تو قوچان یه روزو رفت...
13 فروردين 1394

عقد خاله جونی

سلام عروسکم پنجم عید عقد خاله بود و ما همه درگیر.چقد سخت گذشت تا همه چیزو جمع و جور کردیم پدرمون دراومد ما بهار خوابو آماده کردیم تا خانم ها اونجا برن و آقایون پایین.تا اونجا رو آماده کنیم خیلی به همه فشار اومد تو هم این روزا تفریحت  این شده بود که تو رو با خودمون ببریم بالا. تو این چند روز نتونستم زیاد بهت برسم فکرم آشفته بود و جمع و جور کردن خونه زندگی برام سخت بود مخصوصا اینکه هم باید سرکار می رفتم هم خونه مرتب می کردم بالاخره به خوبی و  خوشی تموم شد و آخر شب تو با بابا خوابیدی و من با خاله اینا رفتم لاهیجان. گل ناز مامان کل مراسم عقد در حال شیطنت بود همش گریه می کردی و گوشی...
7 فروردين 1394