حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

اولین مهمونی سال 94

سلام حسنا ی مامان دیروز روز اول سال 94 ما ناهار خونه ی مامان آقا یاسر دعوت بودیم. کارگر ها  هم اومده بودن واسه ی نصب نرده های راه پله کارشون خیلی طول کشید و ما ساعت دو رسیدیم خشکبیجار .سفره ی ناهار پهن بود تو هم اونجا یه عروسک پیدا کردی و کلی خوشحال بودی و با بچه ها بازی می کردی.   صبح دیروز همینکه از خواب بیدار شدیم صبحونه خوردیم و من و تو باهم رفتیم خونه ی مادر جون ،بعدش رفتیم مسجد زیارت اهل قبور . بعدش رفتیم خونه ی بابابزرگ من.اشک تو چشم بابابزرگ  جمع شده بود .خیلی دلم براش سوخت خیری از این دنیا ندید.جای مامان بزرگم خالیه .چقد اون سالا که زنده بود دوست دا...
2 فروردين 1394

دومین عید و سال تحویل با حسنا

سلام جوجوی مامان عیدت مبارک عشقم. امشب با آقا یاسر و خاله خونه ی مادر جون بودیم، اونجا شام خوردیم .اما بابا نتونست بیاد ،چون اومده بودن واسه نصب نرده ی استیل راه پله که خیلی طول کشید.تو کلی با پدر جون بازی کردی حسابی خسته شده بودی و لجبازی می کردی ،ما ساعت دوازده و سی با آقا یاسر  اومدیم خو نه و خاله اینا برگشتن بعد ساعت یک با بابا رفتیم گلزار شهدا تو خواب بودی و اصلا بیدار نشدی .تحویل سالو اونجا بودیم.خیلی با صفا بود. امشب قبل اینکه بریم خونه ی مادر جون کنار سفره هفت سین کلی عکس ازت گرفتم . جدیدا بهتر عکس می گیری و مفهوم عکس گرفتنو درک کردی . ...
1 فروردين 1394

حسنا و شعر کودکانه

سلام عشقم این روزا تاب بازی و شعر خوندن رو خیلی دوست داری . سوار تاب می شی و می گی مامان بتون یعنی بخون وباهم شعر می خونیم.  شعر هایی که بلدی باهام بخونی: اتل متل توتوله گاو حسن چجوره ، اتل متل یه مورچه ،پاییزه پاییزه،خرگوش من چه نازه،تاب تاب همبازی،کتری آب جوشم، یه توپ دارم ققلقلیه،عروسک قشنگ من،لی لی لی لی حوضک شعر خوندنو خیلی دوست داری و گاهی وقتها که با خودت تنهایی بازی می کنی شعرم می خونی. مامانی قربون حرف زدن شیرینت بره که خیلی ناز حرف می زنی . امروز بهت نخود کشمش دادم بخوری تو هم همه رو ریختی بعد به من گفتی ریختم می ترسیدی دعوات کنم وقتی داشتم با جارو برقی جمعشون می کردم گریه می کردی و...
27 اسفند 1393

حسنا و حرفهای جدید

سلام عروسک مامان این روزا دارم خونه تکونی می کنم،همه جا بهم ریخته هست،هنوز هفت سین نذاشتم،امروز بوفه رو تمیز کردم تو هم همش کنارم بودی و هر چی بر می داشتم ازم می گرفتی و می گفتی مال منه ،همش می پرسیدی این چیه،من که جوابتو می دادم میگفتی مال منه ، یه بار پرسیدی این چیه گفتم آبه تو جواب دادی آب منه منم بوسیدمت و کلی خندیدم . امروز رفتم واسه خودم یه کفش پاشنه بلند خریدم تو اونو پوشیدی و اومدی گفتی ببین چه اوشل ( خوشگل )شدم.قربون حرف زدنت بره مامانی. امروز هوا بارونی بود منم کل بازار واسه ی لباس تو گشتم آخرش یه سارافون برات خریدم که بد نیست .   ...
26 اسفند 1393

حسنا به خیابان می رود

سلام عشقم دیروز من و مادر جون رفته بودیم چشمه ی محل جایی که کلی از اونجا خاطره دارم خاطرات قشنگ دوران کودکی. وقتی بچه بودم برا شستن لباس و ظرف می رفتیم چشمه اونجا بچه های هم سن و سال من می اومدن هم کار می کردیم و هم یه تفریح بود واسمون.  یادش بخیر اون روزا آب چشمه خیلی زیاد بود آب فواره می زد تابستونا حوض چشمه رو پر آب می کردیم و شنا می کردیم اما الآن خیلی آبش کم شده . خلاصه مامانی اولش تو رو هم با خودمون بردیم چشمه بعد دیدیم داری شلوغ کاری می کنی تو رو بردیم خونه پیش خاله گذاشتیم ، تو هم تا خاله رفت اتاق بالا از فرصت استفاده کردی و پا برهنه اومدی تو حیاط و بعدشم تو خیابون. شانس آوردیم بچه های باشگ...
24 اسفند 1393

ترس از آمپول

سلام عشقم  دو شب پیش یه سرنگ دو سی سی داشتم گفتم با اون مثلا باهات بازی کنم .بازش کردم و یکی از نی نی هاتو آمپول  زدم یدفه تو زدی زیر گریه گفتی آمپول نزن نی نی آمپول نزن و من فهمیدم که تو از آمپول می ترسی ،مخصوصا از سر سوزن و می گفتی آمپول و بده بزارم بالا. منم از این قضیه سوءاستفاده  کردم و هر وقت لجبازی می کردی می گفتم آمپولو میارم و تو یکم آروم می شدی. ...
21 اسفند 1393

بابا جون و مادر جون رفتند

سلام عزیز مامان دیروز ظهر بابا جون و مادر جون رفتند جاشون خالی نباشه . تو حسابی بهشون عادت کرده بودی و گاهی وقتا بی هوا می پریدی روی پای بابا جون صورتتو بهش می مالیدی یعنی می خواستی واسش ناز کنی.دیروز تا پدر جون رفت بیرون و برگشت دویدی بطرفش و گفتی سلام ومنتظر موندی یه چیزی بهت بده دلم برات سوخت که ازشون دوری. بابا بزرگ و مامان بزرگ داشتن واسه بچه ها یه امتیازه  ،یادمه وقتی کوچیک بودم با بچه ها تعداد بابابزرگ ها و مامان بزرگا مونو می شمردیم و من همیشه از اینکه بابای بابام فوت کرده بود ناراحت بودم و با خودم فک می کردم اگه الآن زنده بود چه خوب بود و چقد بهمون محبت می کرد و ما رو دوست داشت. والان تنها یه بابا بزرگ ...
21 اسفند 1393