حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

یا علی

این روزا یا علی گفتن رو یاد گرفتی. کاربردشم برات اینه که خراب کاری میکنی و بعدش با زور میگی: یا علی! مثلا همین الان همه پشتیا رو انداختی زمین و هر بار که یکی رو مینداختی زمین میگتی: یا اْیی. یا ایی.
15 مرداد 1393

عید فطر

عزیز خاله امروز عید فطر بود. مسلمونا بعد یه ماه روزه داری این روز رو جشن میگیرن. عصر من و تو و مادرجون رفتیم یه سری به آسایشگاه معلولین زدیم. اونجا بیمارایی هستن که تو این روز چشم به راه مردمند. تو حیاط جشن کوچیکی ترتیب داده بودن و آهنگ پخش میشد. اولش که وارد مراسم شدیم یکی از بیمارا بهت شکلات داد. یکی دیگه از بیمارا با ولیلچر اومد کنارمون و یکم از خودش گفت. بغض داشت. میگفت از بچگی آوردنم اینجا. میگفتم خدا رو شکر کنین خدا بهتون بچه ی سالمی داده. پدر مادرا تا بچشون یه نقصی داره میارنش اینجا و بهش سر نمیزنن. بعد گفت: اسم کوچولو چیه؟ گفتم؟حسنا. گفت میخوام بهش یه چیزی بدم . گشت و از تو پلاستیکی که همراهش بود یه اسکناس5تومنی آورد بیرون و داشت مید...
8 مرداد 1393

حسنا و آشنایی با آقا گاوه

سلام عزیز خاله امروز آخرین روز ماه مهمانی خدا بود. ماهی که تو قدم گذاشتی تو زندگیمون و با شیرین کاریات زندگی رو شیرین تر کردی. امروز عصر مامانی سر کار بود و تو هم پیش من بودی. بعد از بازی کردن تو حیاط بهت وعده دَدَ دادم و با هم رفتیم زمین های کشاورزی رو ببینی. اینکارم به چند مناسبت بود اول اینکه نزدیک اذان بود و میخواستم زمان بگذره و از طرف دیگه فکر کردم کجا ببرمت که دیدم مامانی لباسی که خاله فاطمه بهت کادو داده بود رو تنت کرده بود و چون روش شکل گاو داشت و تو به شکلکای لباسات میگی نی نی؛ برا همین بردمت زمین های کشاورزی تا آقا گاوه رو از نزدیک ببینی. بین راه چند تا اردک دیدیم و با دست نشون دادی و گفتی: جوجو. بعد رسیدیم به جایی که آقا گاوا ...
6 مرداد 1393

شیرین زبونیای حسنا

سلام عزیز خاله. این روزا وقتی ما رو میبینی از راه دور کلی ذوق میکنی و دندونای با مزتو در میاری و جیغ میزنی از شادی. راستی الان دیگه 6تا دندون داری. سه تا پایین سه تا بالا. کلمات مختلف رو ادا میکنی و باهامون حرف میزنی. اما جنله ای که مدام تکرار میکنی:" نم نم بده" " نم نم  بده " مامانی هم هی فکر میکنه که گشنته بهت غذا میده. بعد میبینه نه مثل اینکه خوشت میاد هی بگی نم نم بده. میگه حسنا مثل اون آقا تو فیلم برره میمونه که هی مگفت: پول زور وده! امروز موقع سفره افطار دور سفره میچرخیدی و هی میگفتی: آب بده. میرفتی پیش پدر جون آب میخوردی. من بهت سوپ میدادم و میگفتم حسنا بیا سوپ. میگفتی: اووووووپ. مامانی میگفتی حسنا بیا کوکو...
5 مرداد 1393

شعر خوندن برای حسنا

عزیز خاله وقتایی که خونمونی زمان زیادی رو صرف تاب تاب بازی میگذرونی و من برات شعر میخونم و تو گوش میدی. امروز  هر چی شعر بلد بودم برات خوندم و ازت میخواستم تکرار کنی اما تو ساکت بودی. بهت گفتم حسنا دلت نمیخواد حرف بزنی گفتی: نــــــــه و خندیدی! امروز فهمیدیم که چقدر کم شعر حفظم. برا همین تصمیم گرفتم هم خودم شعر یاد بگیرم و برات تکرار کنم که بعد تو هم با کلمات آشنا شی و بتونی زودتر حرف بزنی. این مطلب رو از اینترنت سرچ کردم جالبه. ********** تاب تاب عباسي، خدا منو نندازي ... پيش از آن كه يك بازي باشد، يك آيين است ... آييني براي نزديكي تو به خداوند ... خودت مي داني كه هر بار مي خواهي با آفريدگارت حرفي بزني، نا خودآگ...
3 مرداد 1393

واکسن یک ماهگی

امروز صبح مامان بابا بردنت مرکز بهداشت و واکسن یه سالگیت رو زدی. امروز که اومدی خونمون آروم بودی اما گفتن شاید یه هفته بعد تب کنی. البته خدا نکنه!!!!! وزنت تو این ماه 9کیلو و نیم هستش و قدت75سانت همچنان جزء نی نی های قد بلند هستی.  فکر کنم مثل زن دایی یه دختر قد بلند شی. ...
1 مرداد 1393

حسنا طوطی

خاله جونی عاشق حرف زدنتیم مخصوصا اینکه یه لحظه هم ساکت نمیشی و همش داری یه چیز میگی تونم با تکرار فراوون. این روزا اسمت رو طوطی گذاشتیم و کافییه یه چیزو بشنوی و سریع تکرار میکنی. وقتی داری تاب تاب بازی میکنی برات شعر میخونم و بعدش میشمرم: یک، دو ، سه ، چهار. بعد هر بار شمردنم میگ: دو دو. من میگم یک تو میگی: دووووو. من میگم سه تو میگی: دووو. مامانی رنگها رو داشت بهت یاد میاد. روزهای قبل راحت میگفتی: آبی. میگفتیم لباس حسنا چه رنگیه: میگفتی: آبی. امشب مامانی گفت: حسنا لباس پیشی چه رنگیه: بگو صورتی: گفتی: صولتی. مامانی بهمون گفت: وقتی حسنا پیشتونه باهاش زیاد حرف بزنین الان خیلی خوب یاد میگیره حرف بزنه. واژه به واژه حرف میزنی اما میتو...
1 مرداد 1393