حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا و پارک

خاله جونی امشب بعد افطار مامانی حوصلش سر رفته بود. واسه این به بابا گفت ما رو ببره پارک. چون مامانی امروز تعطیل بود و تو هم به قول خودت دَ دَ نرفته بودی. همین که سوار ماشین شدی ذوق کردی و میگفتی: دَ دَ. بابایی من و تو مامانی رو رسوند پارک و خودش رفت تا به کاراش برسه. زمین بازی پارک، تاب جدید نصب کرده بودن. مامانی دیروز گفته بود که چرا همه پارکا تابای قدیمی رو برداشتن و فقط سرسره دارن. حسنا هم که میخواد سرسره بازی کنه میگه: تاب تاب. همین که زمین بازی رسیدیم دیدیم بچه ها تو صف تاب هستن. مامانی هم تو صف موند و تو تاب خوردی! بعدش هم سرسره بازی کردی. مامانی از خونه آلوچه و سیب آورده بود و رفتیم رو سبزه ها نشستیم تا میوه بخوریم. بیشتر از ما تو عجل...
21 تير 1393

حسنا و سنگ بازی

  خاله جونی یکی از بازیات تو این فصل، بازی با سنگای حیاط خونمونه. معمولاً عصرا تا مامانی بیاد دنبالت میبریمت حیاط تا هم بازی کنی و هم ویتامین D بگیری! البته مامانی میگه دخترمو زیاد تو آفتاب نبرین سیاه میشه!!! اما خب نمیشه که همش تو خونه بمونی. بعد خودتم عاشق حیاط هستی. قبلاً که نمیتونستی راه بری، تو کالسکه مینشوندیمت و دور میزدیم تو حیاط اما حالا که چند روزیه میتونی راه بری، کفش سفیدت رو پات میکنیم و میچرخی تو حیاط. هر جا هم خوشت بیاد رو سنگا میشینی و با سنگا بازی میکنی. قبلاً باید مواظب میشدیم که سنگ رو تو دهنت نکنی و به جای مه مه نخوری. اما دیروز که برده بودیم حیاط دیگه میدونستی سنگ خوردنی نیست و سنگا رو کنار میزدی و از توشون مه مه...
19 تير 1393

حسنا و دیدار با همکارای مامانی

امشب با همکارای مامانی پارک بانوان رفتین. مادرجون یه لباس خوشمل توپ توپی واست دوخت. همکارای مامانی برای اولین بار دیدنت و به مامانی گفتن واست اسفند دود کنه تا چشم نخوری. موقع افطار غذا دیده بودی مثل پیشی میو میو میکردی. همکار مامانی اداتو در میاورد. قبلا میگفتی نم نم نم. اما دیشب بجای نم نم میگفتی: میو میو. تا مامانی میخواست خودش یه لقمه بخوره میگفتی میو میو. یعنی به من بده. بعدش مامانی بردت سرسره بازی و خوشت اومد. آخر سر که منتظر بابایی بودین تا بیاد دنبالتون هی میگفتی: بـــــــــــــــابــــــــــــا بـــــــــــیا!!!!!!!. جدیدا کافیه تا یه کلمه بشنوی اونو ده بار پشت سر هم تکرار میکنی. به مامانی میگفتم حسنا باید تو مسابقه شرکت کنه. مثلا دی...
17 تير 1393

نازنین زهرا

این نی نی ناز اسمش نازنین زهراست و خواهر زاده دوست خاله و یکی دیگه از دوستای ندیده حسناست. البته شاید در آینده همدیگه رو دیدن. به نظرم نازنین زهرا شبیه خالشه. خدا حفظش کنه برا مامان باباش. مادر بزرگ و خالش ازش دورن و یکی دو هفته ای که نی نی کوچولو خونشون بود حسابی عادت کرده بودن به شیرین کاریاش. حالا که از خونشون رفته مامان بزرگ و خاله خیلی دلتنگیشو میکنن. ایشالله زود زود نازنین زهرا باز میره خونشون. ...
16 تير 1393

دوخت پیراهن دخترانه

آموزش دوخت پیراهن دخترانه دوخت پیراهن دخترانه بدون الگو دوخت پیراهن دخترانه بدون الگو مواد لازم :  پارچه : یک قد کش ماسوره : به اندازه لازم قیچی دوخت پیراهن دخترانه بدون الگو : ماسوره را با کش ماسوره و با دست پر می کنیم و پیچ ماکو را کمی شل کنید تا کش راحت تر خارج شود. دوخت پیراهن دخترانه با کش ماسوره پهنای پارچه به اندازه سه برابر دور سینه کودک است و بلندی آن به اندازه قد دلخواه است. یک سانت از بالای پارچه پایین میایم و یک خط صاف می دوزیم تا دوازده خط شود. دوخت پیراهن دخترانه خیلی آسان کش دوزی را بعد از دوازده خط با فاصله یک سانت به اتمام می رسانیم. دوخ...
15 تير 1393

حسنا و نی نی بازی

روزها تند و تند سپری شدن و نی نی کوچولوی ما اینقدر بزرگ شد که دیگران رو نی نی میبینه و حتی دوست داره نی نی رو بخوابونه! امشب مامانی یه بازی جدید بهت یاد. یه بالش کوچولو بهت داد و عروسکت رو رو پات گذاشت و تو تکون میدادی تا نی نی لالا کنه. مامانی هم همزمان یه عروسک دیگه رو پاش گذاشته بود و بهت یاد می داد اما تو حسودیت میشد و تا میدی مامانی داره عروسک رو ، رو پاش تکون میده عروسک رو میزدی زمین و خودت میرفتی رو پای مامانی! این روزا بازی با عروسک رو یاد گرفتی و با عروسکات بازی میکنی. مخصوصا عروسک سیب زمینی که عمه ناهید برات عیدی خریده گذاشته تو سبد اسباب بازیات و باهاش بازی میکنی. ...
15 تير 1393

اولین مسافرت بدون مامان بابا

سلام خاله جونی، دیشب مامانی سر کار بود و بابایی هم کار داشت همین مسئله زمینه ای رو فراهم کرد که تو اولین مسافرت رو تنهایی با ما تجربه کنی. دیروز کاروان محلمون افی به قصد امام زاده هاشم حرکت میکرد که من و مادر جون هم میخواستیم بریم. اولش میخواستم رو رو خونه نگه دارم و نرم با مادر جون اما بعد با موافقت بابا مامان ، تو رو هم بردیم و راهی شدیم. سفر خوبی بود و از تنهایی در اومدمبا وجود توی شیطون. قبل رفتن یه کم حیاط خونه چرخیدیم و با گلها بازی کردی و نشوندمت تو صندلی. این روزا هر وقت یه جا میشینی و تکون میخوری برا خودت میگی: تاب تاب. چند تا عکس ازت گرفتم و رفتیم پیش خونه عمه مامانی. تا ماشین بیاد. اونجا ...
13 تير 1393