حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا بوس

حسنا جوجوی خاله روز به روز به توانایی هات اضافه میشه. چند روزه بوس کردن رو یاد گرفتی. مامانی تا بهت میگه حسنا بوس، لباتو غنچه میکنی و بوس میدی. امروز برا اولین بار وقتی مامان خواب بود یه هدیه شیرین بهش دادی و رفتی بوسش کردی!! مامانی خیلی خوشحال شد از این کارت، اما چند دقیقه بعدش پریدی رو سر مامانی و با النگوهات دماغ مامان رو زخم کردی و مامانی خیلی دردش گرفت و ناراحت شد!!!! خب هنوز دقایقی از شیرینی هدیه ات به مامانی نگذشته بود که تنبیهش کردی شیطون!! چند روزه که خاله فاطمه به خاطر بیماری بابابزرگ اومده رشت. خاله فاطمه دعوات میکنه و تو هم وقتی خاله رو میبینی مثل موش میشی. امشب خاله اومده بود خونمون و وقتی میخواستی شیطونی کنی بهت میگفت: حسنا ...
1 مرداد 1393

حسنا خودش میخوابه

سلام عزیز خاله جونی کم کم داری تو همه زمینه ها مستقل میشی.  امروز برای اولین بار وقتی خونمون بودی خودت خوابیدی و با تکوک دادنت رو پامون نخوابیدی! همیشه شیفت عصر مامانی که خونمون بودی حول و حوش ساعت 2 میخوابیدی . امروز بابایی میخواست بیاد دنبالت و من و مادرجون و پدرجون هم خوابمون میومد و تو هم طبق معمول شیطونی میکردی. مادرجون چند بار با صدای بلند گفت الله اکبر. تو هم از الله اکبر گفتن میترسی و هر وقت که میگیم الله اکبر سر جات میشینی و اخم میکنی. امروز وقتی مادرجون میگفت: الله اکبر تو میدوییدی و میومدی پیشم و سرت رو رو بالش میذاشتی و میخوابیدی. اولش چشات باز بود و تکون نمیخوردی و بعد چند دقیقه بعد باز مادرجونو نگاه میکردی. مادرجون که...
31 تير 1393

حسنا و اولین شب قدر

سلام خاله جونی امشب اولین شب قدر بود که با کاروان محله رفتیم زیارتگاه آستانه و مراسم شب قدر اونجا بود. البته افطار اونجا بودیم و مراسم تا سحر طول میکشید و ما چون راهمون دور بود نتونستیم زیاد بمونیم. مامانی  اولین بار بود که با کاروان تو رو میاورد سفر. دفعه پیش که ما بردیمت تعریف کردیم که زیادم با حسنا سخت نیست این طور شد که مامانی که امروز تعطیل بود با ما اومد و تو رو آورد. تو ماشین که خوابیدی قبل افطار کمی رفتیم بازار و خیلی لج میگرفتی و میخواستی راه بری. ما هم کفشتو جا گذاشته بودیم. مامانی یه دمپایی بنفش برات خرید. تو بازار توپ دیدی و هی میگفتی توپ توپ. مامان هی میگفت حسنا خونه توپ داری. لج کردی و مامان یه توپ برات خرید که همو...
26 تير 1393

حسنا و عکس العمل در برابر تشویق

خاله جونی این روزا متوجه تشویق کردن میشی. مثلا مدام وسایل مختلف رو برام میاری و موقع دادن بهم میگی: مممممممممممم. چون قبلا هر بار که ازت یه چیزی رو میگرفتم میگفتم: مرسی. تو هم یاد گرفتی و قبلش بهم یادآوری میکنی که بگم مرسی. بعد شنیدن مرسی اون دندونای خرگوشی رو در میاری و یه لبخند رضایت آمیز میزنی. اما اگه یادم بره و نگم مرسی با نگاه تعجب آمیز نگام میکنی و گاهی اوقات وسایل رو میگیری از دستم. مادرجون وقتی میخوات ازت تشکر کنه میگه مرسی دختر. هه پله کی شی!(یعنی بزرگ شی). تشویق مادر جون رو هم متوجه میشی.
25 تير 1393

ترسهای حسنا

در جستجو بودیم که یکی پیدا شه و حسنا شیطونک ازش حساب ببره و یکم ساکت بمونه. امروز منو حسنا جوجو داشتیم تو اتاق با نی نی ها بازی میکردیم. نی نی خرسی و نی نی خرگوش که حسنا هر وقت میاد خونمون سریع میاد تو اتاق و بر میداره و با ذوق میگه: نـــــــــــــــــــــــی نــــــــــــــــــــــــی! حسنا حسابی جنب و جوش داشت و یه ریز اینور اونور میرفت و منم باید هی دنبالش می دوییدم که خراب کاری نکنه که یه دفعه دیدم یکی صدام کرد. برگشتم دیدم بابابزرگه. حسنا خشکش زد و دیگه هیچ حرکتی نکرد. رفتم پیش آقا جون. بعد برگشتم حسنا رو ببرم که دیدم حسنا مثل بید داره میلرزه و قیافش دیدنی بود. رفتیم تو هال. حسنا اصلا نزدیک نمیشد به آقاجون و همش بغض میکرد. من و مادرجون ...
25 تير 1393

تاب تاب عباسی

از بس گفتی: تاب تاب که پدر جون امروز تو حیاط یه تاب خوشمل درست کرد برات. همین که طناب رو آورد بیرون و میخواست اندازه بگیره ببینه چقدر طناب لازم داره، توی باهوش فهمیدی که قصدش چیه و هی میگفتی: تاب تاب. اولش میترسیدی و تا سوار تاب میشدی میپریدی تو بغلمون اما آخر شبی که منتظر مامانی بودیم تا بیاد، یکم پدر جون تابت داد و تو هی میگفتی: تاب تاب. پدر جون واست شعر تاب تاب عباسی رو خوند. هر وقت سوار تاب میشم و این شعر و میخونم یاد خاطرات قدیم می افتم. یادش بخیر وقتی کوچیک بودیم،مکان بازیمون معمولاً باغ بابا بزرگ بود، یه روز بابا بزرگ همه نوه هاش رو خوشحال کرد و رو هر کدوم از درختا یه طناب انداخت و هر درخت واسه یکی از نوه ها شد اون روز ...
23 تير 1393