حسنا و پارسا
عزیز خاله جدیدا خیلی مامانی شدیا! یه هفته نبودم از این رو به اون رو شدی. امروز همین که مامانی اومد دوییدی رفتی بغلش بعد من ساکتو داشتم میخواستم بدرقت کنم جیغ زدی که کیفمونو بده. هی میگفتی بده دادا. انگاری مثلا من کیفتونو نگه دارم مامان نمیبردت. امروز عصر رفتیم پیش آقا پارسای گل. بهت میگفتم بریم پیش پارسا و تو هم هی میگفتی: پاسا. یه شاخه گل شمعدونی کندم دادام دستت که بدی به پارسا. دایی گفت مگه حسنا نمیدونه دختر نباید به پسر گل بده!! پارسا هم که ماشالله محلت نمیداد و هی برا خودش نم نمشو میخورد. البته دایی به تو هم نم نم داد. یه بیسکوییت خوشمزه که تا وقتی اونجا بودی سرگرمت کرد. آقا پراسا میتونست چاردست و پا راه بره و الان میتونست با کمک دایی رو...