حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

آرام آرام نزدیک میشیم به روز تولد حسنا

سلام خاله جونی. تنها 13 روز مونده به سالروز تولدت. روز قشنگی که یه عضو خیلی خیلی کوچولو به جمع خونوادمون اضافه شد. اینقدر ریز میزه بودی که باورمون نمیشد یکی اومده به جمعمون. از همون روزای اول شیطون و پر سر و صدا بودی. یادمه شب اول که اومده بودی خونمون شبای ماه رمضون بود و تو زور میزدی و با دهنت صدا میدادی و ابراز وجود میکردی. هنوزم این عادت رو داری و مدام داری یه چیزی میگی. اطرافیان میگن زودتر از هم سن و سالات تونستی حرف بزنی. شاید بخاطر اینه که پستونک نخوردی و همیشه با کلمات نامفهوم یه چیزی بهمون میگفتی. مثلا الان وقتی که غذا میخوای دیگه نمیگی ماما. از خواب که بیدار میشی میگی: نم نم و دهنتو صدا میدی و ما میفهمیم که گشنته. خیلی هم شکمو هستی....
12 تير 1393

توانایی های جدید حسنا

خاله جونی این روزا عاشق بازی کردنی و هر روز یه بازی جدید یاد میگیری. برا خودت میری تو سینی میشینی و میگی تاب تاب. مامانی میگه حالا که عشق تاب داری شاید برات تاب خرید. امشب که خونمون بودی و هی میگفتی تاب، من و پدرجون تو رو انداختیم تو پتو مسافرتی و تاب دادیم. اما وقتی تو رو در حالت درازکش تو پتو میذاشتیم میترسیدی و گریه میکردی. ماههای پیش این حالت رو دوست داشتی اما حالا میترسی. امشب عروسک خرس و خرگوش خودمو بهت دادم و یه مدت سرگرم شدی باهاشون البته نه به تنهایی. چون همش دوست داری یه همبازی داشته باشی. خرگوش رو تو دستم میگرفتی و باهات حرف میزدم و تو از دستم میگرفتی. بعد پشتم قایم میکردم و میگفتم هاپو خورد. تو هم میرفتی پشتم و خرگوش رو میاورد...
11 تير 1393

حسنا در شب تولد خاله

خاله جونی فدای خنده هات بشه. مخصوصا که مثل خودم تیر ماهی هستی و وجه اشتراکمون از روز تولدت مشخص شد. خاله جونی قربون راه رفتنت بشه. امروز کل هال رو راه میرفتی و خوب گشت و گذار میکردی. مثل همیشه عاشق آشپزخونه بودی و تا ازت غافل میشدیم میرفتی سراغ سطل برنج و میریختی پایین و یا کابینت رو باز میکردی و وسایلاشو میرختی زمین. جا نونی رو بر میداشتی و توش مینشتی و میگفتی تاپ تاپ. امروز رفتی بالای میز و از اونجا میخواستی وسایلای رو طاقچه رو برداری که گفتیم ای وای حسنا حالا دیگه چه کارها که نمیکنه. پدرجون امروز کفشتو تو پات کرد و تو حیاط قدم زدی. عاشق کفشت هستی که بهش میگی: پـــــــا ،پــــــــــــا. بعد که خسته میشدی مینشستی رو سنگ نقلیا و باهاشون بازی...
10 تير 1393

حسنا و توپ بازی

سلام خاله جونی. امشب با توپی که مامانی از کنار دریا برات خریده بود بازی کردی. مامانی بهت یاد داده که توپ رو شوت کنی. این روزا شش هفت قدمی میدونی راه بری. با هر قدمی که راه میرفتی توپم با خودت جلو میبردی. یه فوتبالیست حسابی میشی. آفرین حسنای باهوش. بعد هم که بهت میگفتم حسنا وپ رو برام بیار توپ رو میاوردی و میگفتی: توپ توپ. ...
9 تير 1393

حسنا و دریا

امروز با حسنا جونی رفتیم دریا. چند باری قبلا هم رفته بودی دریا اما اون موقع زیاد درک نمیکردی. مادر جون پدرجون بردنت تو آب و حسابی آب بازی کردی و هی میگفتی:آبــــــــــــــ آب. بعدش هم به راحتی از آب دریا دل نمیکندی. مثل همیشه بهت وعده ماما دادیم و گفتی: ماما و حواست پرت شد. بعد هم اومدی و یه سیب دستت گرفتی و دندون میزدی و تند تند میخوردی. مامانی بعدش بردت بازار کاسپین. یه توپ واست خرید و تو طول مدتی که تو بازار بودیم همش توپ دستت بود و میگفتی: توپ، توپ،توپ. این روزا تقلید کردنت خیلی پیشرفت کرده. همینکه یه واژه ای رو میگیم بعدش تکرار میکنی. هر چی باشه حسنای باهوش خودمونی. حسنا و آب بازی با مادرجون حسنا بعد از آب بازی در ح...
7 تير 1393

حسنا با دیدن عکس خودش ذوق میکنه و میگه نی نی

شیطون بلا امشب خونمون بودی. اولش که بابا اومده بود دنبالت تا دیدی من اتاق کامپیوترم مثل برق از پله ها اومدی بالا و وقتی عکست رو تو صفحه دسکتاپ دیدی ذوق کردی و گفتی نی نی! نی نی. بابایی میخواست تو رو ببره خونتون. کامپیوترو خاموش نکردم و بردمت پایین اما گریه میکردی و میگفتی نی نی. بعد بابایی گذاشتت زمین. تند تند از پله ها بالا رفتی و با دست کامپیوترو به بابایی و پدر جون مادر جون نشون دادی و هی میگفتی: نی نی. نی نی. بابا اینا کلی خندیدن واسه این عکس العملت. بابا که میخواستت ببردت خونه گریه میکردی و نمیرفتی و هی میگفتی: نی نی. دیگه به توصیکردم و بهت نشون دادم که نی نی نیست. بهت گفتم نی نی رو هاپو خورد. بعدش گفتی: هاپ هاپ و باهامون بای بای کردی و...
5 تير 1393

بازی

تو این ماه باهات زیاد بازی بده، بگیر رو انجام میدادیم. مثلا اسباب بازیات که دستت بود میگفتیم حسنا بده به من میدادی دستم و بعدش منتظر میشدی که من بدم بهت. دالی بازی. : یه روسری میدیم بهت و دقایقی مشغولت میکنه. روسری رو میذاری سرت و بعد برمیداری میگی:دااااااا بعدش هم در دنبالش روسری رو سر خودمون میذاریم و تو میدویی و از سرمون برمیداری میگی: دااااا اسم همه اجسام رو نمیدونی اما میدونی کاربردش چیه. مثلا کنترل رو بر میداری و به تلویزیون نگاه میکنی که روشن شه. از پریز برق خوشت میاد و روشن خاموشش میکنی. این ماه برای عکس گرفتن ازت مصیبیتی میکشیم. چون شدیدا از دوربین خوشت میاد و تا چشمت به دوربین بیفته بهونه میگیری که دوربین رو بدیم دستت. ...
4 تير 1393